ارتباط اسامی متن به اعضا واقعی خانواده من همانقدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون
پدرم به جای کلمه “خانواده” میگوید”طایفه”. مثلا وقتی از خانواده مادرم حرف میزند میگوید طایفه مادرت اینها روزنامه خوانند و زن و مرد عجیب خوش صدا. گاهی هم چیزهای عجیبی را به طایفه نسبت میدهد؛ طایفه ما با همدانیها سخت وصلت میکنند، طایفه ما در هوای شرجی میپوسند، طایفه ما اگر از شهرشان بیشتر از چند فرسخ دور بشنوند نه از ده حصبه میگیرند، آب تهران به طایفه ما سازگار نیست همه آنهایی که نماندند اردبیل سنگ کلیههای رسوبی دارند, و افراد طایفه ما اگر طولانی تنها بمانند گوششان سوت میکشد.
از صحت و طایفهشمول بودن تمام صفاتی که پدرم به “طایفه ما” نسبت میدهد مطمئن نیستم ولی بدون شک طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسم است. اسامی در قوم ما تکرار میشوند، فقط هفت اصغر داریم که سه تایشان عسگر هستند ولی حرف سوم همه را چیزی بین جیم و گاف تلفظ میکنیم و طبعا یکسان، سه تا آیدین داریم که یکیشان هم مونث است، یکی از آیدینها آیدن است ولی برای ما همه آیدین هستند. دوتا توران داریم که یکی در حافظه طایفه فرشته است و دیگری عفریته. برای همین تا یکی گفت توران عجولانه نپرسید کدام, صبر کنید جمله بعدی تعیین می کند از کدام حرف می زنند: “جگرش رو بالا بیاره توران”
اسامی انقدر تکرار شدهاند که برای تمایزشان از هم باید از اسم عبور کنیم و به لقب آویزان بشویم، کدام فرهاد؟ گارداش. کدوم ابراهیم؟ عمیاوقلی. بعد کمکم فرهاد و ابراهیمها از باقی همنامانشان جدا میشود، نامشان را از دست میدهند و میشوند عمیاوقلی و گارداش خالی. وقتی “”گارداش” از عارضه گوش سوت ممتد مرد هیچکس نمی دانست اسمش فرهاد بوده است و انقدر ندیده بودیمش یادمان نبود چه شکلی بوده. چند لحظه به آگهی در ورودی مسجد امیر خیره شدیم و فکر کردیم در ختم این مرد غریبه چه می کنیم. نه اسمش آشنا بود نه صورتش ولی خرما خوردیم و وثتی اوزون پروین با دماغ سرخ دست سفید و کشیده و خوش تراشش از زیر چادرش بیرون آورد و برایمان تکان داد و فهمیدیم مسجد را درست آمده ایم.
در طایفه ما اسامی مدام تکرار میشوند، آدمها نه. همیشه از هر اسمی حداقل یک مرده داریم، یک زنده و گاهی یکی در راه و چندتایی هم در سر. وقتی از خاکسپاری طاهرهای مرده برمیگردیم طاهره زنده در اتوبوس زیر لب لیلا فیروهر زمزمه میکند و زیر چشمی به اصگر شماره سه ملقب به تارچالان که کرمان سرباز است نگاه میکند. اصگرتارچالان عاشق تارش است ولی چند وقتی است گوشش سوت میکشد و نمیتواند به صدای تارش فکر کند. سوووت.
طایفه ما عاشق هم که بشنود در بین همین اسامی محدود عاشق میشوند. وقتی اوزن پروین عاشق سهراب نامی شد که تخصصش گوش کردن به آخرین پیامهای مخابره از هواپیماهای سقوط کرده بود کسی در عجیب بودن شغلش حرف نزد ولی همه از سهراب بودنش جوری حرف میزدند که انگار پروین عاشق مردی از قاره ای دیگر شده است، جایی خیلی دور, سهراب نه و کوروساوا. در ذهن هر مرد طایفه ما یک طاهره یا پروین است که روزی عاشقش بوده و در خواب هر زنی یک آراز، یک آیدین. چند نفری هم البته کارشان از یاد گذشته و اسامی رو با سوزن روی دستهایشان تراشیده اند تا در روزهای آخر عمرشان وقتی گوششان ممتد سوت می کشد به ساعدشان نگاه کنند و فکر کنند پروین چیه رو دست من؟ پروین کی بود اصلا؟ پروین دختر اصگردواچی؟ اون مگه شوهر نداشت؟ من مگه زن ندارم؟ اسم زن من چیه؟ طاهره؟ طاهره که مرده.
اگر میدانستیم مردان و زنان طایفه وقتی از پنجره اتوبوسها به بیرون خیرهاند به چه کسی فکر میکنند حتما تعداد اسامی مکرر بیشتر هم میشد. شک ندارم چند پروین، دو آیدین و یک ایلدریم هم چندسالی پنهانی عضو طایفه ما بودهاند که کسی از حضورشان خبر ندارد، فقط رد نامشان با سرانگشتی روی بخار شیشه تیبیتی در گردنه حیران نوشته شده است و تمام.
اسامی تکرار نشده هم داشتیم؛ من و دایی پدرم و پدربزرگم مثلا: آیدا، حاجیبابا و اسماعیل. حاجی بابا موهای سفیدی داشت و بسیار قشنگ بود. حتی نمیشود نوشت که چقدر. فقط هفت ساله بودم و او طوری با من حرف میزد و به من گوش میداد که انگار هشتاد سالهام. مورخ بود و همیشه کتابی, جزوه ای چیزی کنار استکان چای کنار دستش بود ولی به نظر آنقدر روایت من از کتاب آهوی گردن دراز برایش جالب بود و با دقت پیگیر آخرین خوانده های گروه سنی الف من بود که انگار در “جستجوی زمان از دست رفته” است. عاشق اردبیل بود ولی در اردبیل نمرد، در جایی دور مرد ولی برگشت اردبیل. خوشبحالش. امروز جایی خواندم که گاهی مغز تا مدتها بعد از مرگ زنده است و به مرگ تن واقف. ترسناک است نه؟ ننوشته بود چقدر. چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند روز؟ چند سال. یعنی ممکن است آنقدر زنده بماند که وقتی تن را در شهر کودکیات زیر خاک میگذارند پیش خودش فکر کند، حاجی بابا خوش گلدین, بالاخره برگشتیم به خاکمان، دیگر میشود با خیال راحت بمیریم.
کاش به سنت تکرار اسامی طایفه عمل کرده بودم و من هم اسم پسرم را میگذاشتم حاجیبابا و بابا صدایش میکردم. دلم برای طنین کلمه بابا تنگ شده است. اصلا کاش اسمش را گذاشته بودم اسماعیل. اسماعیل خیلی اسم قشنگی است، پدربزرگم هم مرد خیلی قشنگی بود. آیدا هم اسم قشنگی است نه؟ طوفان اسامی مدرن و بدآوا انقدر زیاد است که بعید میدانم اسماعیل و حاجیبابا تکرار شوند ولی کاش کسی از طایفه ما اسم دخترش را بگذارد آیدا. کاش به من رحم شود و بگذارند من دوباره آنجا بدنیا بیایم. آیدا همانجا مدرسه برود، بزرگ بشود، بخندد، گریه کند، دانشگاه برود،عاشق یکی از اسامی تکراری طایفه خودمان بشود و هیچوقت هم جایی نرود و آیدا آینده یکروز در وبلاگش بنویسد:
” طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسمه. در طایفه ما اسامی تکرار میشوند، اسم منم تکرار اسم دختر عموی زن دایی پدرمه. من ندیدمش ولی میگن سالها قبل از تولد پدرم رفت اونور کانادایی جایی و هیچوقتم برنگشت. کسی چیزی از اون یکی آیدا یادش نیست جز اینکه مدام میگن صورت گردی داشت. خب که چی. بامزه اینه اون یکی آیدا سالهاست که مرده, میگن حصبه گرفته. کی الان دیگه حصبه میگیره؟ حالا اینش مهم نی ظاهرا خودش مرده ولی مغزش هنوز زنده است. مثل اینکه قبل مرگش داوطلب یک آزمایش شده است و با چندتا از سنسور تو کله گذاشتنش تو قبر. دانشمندای اونورم که بیکارن ظاهرا بعد این همه سال هنوز دارن فعالیت مغزشو نگاه میکنن. کول ماجرا اینکه که ظاهرا اینهمه سال بعد مرگ، مغزش هنوز زنده است و مدتهاست فقط یک پیام مخابره میکند. هرازگاهی فکر میکند: “چرا انقدر از خانه دورم اسماعیل” و پشت بندش چندبار آه میکشد یا به آه کشیدن فکر میکند. همه اینام فارسی :دی .دانشمندا رو علاف کرده”
چه خوب بود.
عالی عالی عالی
چرا اینقدر از خانه دورم باباجانجان.
آدم از خانواده دور باشه، اینم بخونه. گریم گرفت.خیلی خوب بود.
خیلی خوب بود! چه سوژه قشنگی.
واقعن خوب بود این نوشته، مخصوصن پایانش.
خیلی خوب بود آیدا
خانم احدیانی عزیز توی این شش ، هفت سالی که وبلاگتون رو دنبال میکم یاد ندارم نوشته ای اینقدر سوزناک…
بہتر از این ھم مگہ میشہ نوشت؟!!!
کاش یه شب که همه خوابن یکی تیکههای پازل نقشه جغرافی رو جابجا کنه صبح که بیدار میشی اردبیل کنار تورنتو باشه.
اونوقت همه آن هایی که آیدا داشتند به جانش قسم می خوردند؟
🙂
به عنوان یه آذربایجانی این پست به قول معروف بتردن یاپیشدی :))
و آیدای دوم شبها پشت پنجره ش میشینه و دلش می خواد بره کانادا. بره ببینه چطوره که اون یکی آیدا برنگشته. ولی باباش، که “بابا”ی خودشه و نه بابای اون یکی آیدا نمی ذاره بره.
اصلاً چرا اون یکی آیدا برنگشت تا این یکی هم هوایی نشه. اصلاً شاید هم اون آیدای اول قصه باشه. وجود نداشته باشه. فقط “بابا”ش ساخته تش که آیدا رو بترسونه که جایی نره که همیشه پیش خودش بمونه. اگه اون آیدای اولی راست راستکی بود حتمن پیش باباش بود…
یه دوست ترکیه ای داشتم خیلی بی چاک و دهن بود و تو استرالیا زندگی میکرد. می گفت تو ترکیه هر کی خارج زندگی کنه میگن رفته غربت و بعدش میگفت که “آما آم…ا گو…م اوستورالیا دبیل گوربتدی”.
Neat, Aida!
p.s. I blv you read Symphony of Dead, Abass Maroufi— remind me Aydin!!