پدرم و مادرم طبقه پایین خوابیدهاند و ایلیا در اتاق خودش. گرم است، گرما بیخوابم میکند. برای من که زمستان هم گرمم است تابستان کشنده است. کولرگازی و پنکه هیچکدام حریف گرما نشدهاند، بیدار نشسته ام روی تخت و از لج گرما نصف بالشها و ملافهها را با پا روی زمین پرت کردهام. هرتماسی با پارچه گرمترم میکند. وسط بیتابی کردن از گرما، با رطوبت، لگد زدن به باقی بالشها و ملافه پرت کردن از روی تخت به سنت کودکی و همزمان کلنجار با این تیشرت خواب که حالا اتیکتش را از پس گردنم کشیدهام تا دم دماغم که ببینم چقدرش ویسکوز است چقدرش نخ برای خواندن اتیکت چراغ خوابم را روشن میکنم. بیهوا خودم را در تاریک روشن اتاق در آینه بالای تخت میبینم. برخلاف کلنجارم با گرما، رفتار زشت کودکانه ام با بالشها و لگد پرانی به ملافهها در آینه من ابدا شکل یک کودک نیستم، زنی هستم بالغ، حتی بیشتر. انگار یادم رفته چند سالهام و اینجا کجاست، تعجب میکنم از خودم. موهایم را با کش بسته ام بالای سرم، سینههایم از زیر تیشرت نخی (نخ بودنش دروغ محض است) معلوم است و باقی تنم، آفتاب سوخته است و زنانه. اتاق انقدر روشن نیست که چروک کنار چشم را نشان بدهد ولی خودم که میدانم هست یا آن تار موی ناسازگار سفید عمود ایستاده بر سرم. احتمالا خروپف پدرم، گرمای تابستان، بوی جدید خانه که والدینم در بدو ورود به تصاحب درش آوردند و جای ترکیبی از لوندر و عطر تام فورد و بالزامیک و قهوه و شوینده اورگانیک شده است عصارهای از ادکلن کارون پوران هوم، تافت مادرم، بوی زعفران، چای هل و تاید، باعث شده فکر کنم اینجا اتاق کودکی و نوجوانی من در خانه والدینم است. نیست. اتاق خواب خودم است در آنسر دنیا – این سر دنیا، هنوز مبدا برایم تهران است و هرجایی جز تهران آنجا. من یک زن بالغ هستم، یک مادر که یک پسر هشت ساله دارد که اتاق بغلی خوابیده است. بالشها و ملافه را از روی زمین جمع میکنم. چون این تابستان سال هفتاد نیست
دوماه دیگر چهل ساله میشوم. هیچوقت عدد سن و خود سن برایم مهم نبوده است. تولد سیسالگی را یادم نیست، سی و یک را یادم است چون ایلیا بدنیا آمد، بیست را ابدا یادم نیست کجا بودم. امسال را هم احتمالا فراموش خواهم کرد. کلا خیلی آدم سن نیستم. میگویند چهل آغاز میانسالی است. بیراه هم نیست، اگر عمر مفید انسان را هشتاد فرض کنیم تا بیست کودکیم، تا چهل جوان، تا شصت میانسال و لابد تا هشتاد سالمند. حالا دارند یک کارهایی میکنند که ما صد و بیست سال عمر کنیم و خب لابد آنوقت سرشصت سالگی میانسال میشویم ولی فعلا برنامه این است که من در هشتاد سالگی بمیرم، پس دوماه دیگر میانسال میشوم.
هیچ حسی نسبت به چهل ساله شدن ندارم، نه حسی، نه آرزوی خاص و محقق نشدهای و نه ترسی. بیترسی دروغ است. بزرگترین ترسی که من از چهل ساله شدن دارم نه عبور از جوانی، نه کابوس موی سفید، نه ترس از چروک است، بلکه فقط و فقط وحشت نزدیک شدنم است با موعد نبود والدینم. میانسالی از نظر من یعنی جایی که باید آماده بشوی “کودک” کسی بودن را به خاک بسپاری.
قلبم تند میزند، نفسم یک کم تنگ میشود. واکنش همیشگی من به ترس. حس میکنم اینجا، بین این ملافهها، این لحظه موقت اوج قله زندگی من است. تنها جایی که من همزمان هم کودک کسی هستم، هم مادر کسی. این تابستان تنها زمانیست که والدینم و پسرم را همزمان زیر یک سقف دارم، در یک ماشین. از اینجا به بعد هیچ چیزی به این زیبایی نخواهد بود، این روزهای گرم که تمام شوند…
روی تنم نوشته شده، رسم روزگار چنین است.انگار با سوزن به خودم تاکید کردهام، هیچ چیزی پایدار نیست یا همان آنیچا (Anicca) که ملینه برایم ازش حرف زده است. همهچیز موقت است و ناپایدار و گذرا، شادی و درد. قرار است نه وابسته شویم به شادی و نه وحشت کنیم از بیانتها بودن درد، قرار است بدانیم که همه چیز میگذرد.
به حک کردن نیست، حتی به مدام تکرار کردن نیست، من از مرگ این روزها میترسم، دلم میخواهد فشار بدهم همه را در یک قوطی. بو و عطر و مزه این روزها را. تصویرم از لای در اتاقم که مادرم را میبینم که روی مبل سبز از ایلیا دنبال “شو” گشتن در یوتیوب را یاد میگیرد و پدرم که با فاصله بالای سرشان ایستاده و میگوید بهبوداف بذار. از ابزار الکترونیک وای.فای دار وحشت دارد و میترسد نزدیک بشود و حتی نفسش باعث خرابی آیفون مادرم بشود. از پایان این تصاویر میترسم و خب تمام خواهند شد. هزاران سال است که این اتفاق دارد میافتد و من هم قرار است روزی شاهدش باشم.
مگر والدین من یک روز خبر مرگ پدر و مادرشان را نشنیدند. مگر مادرم کنار تخت مادربزرگ قدبلند و قشنگم که آخریها حتی نمیتوانست حرف بزند گریه نکرد که پشت و پناهم رفت. انگار نه انگار که پشت و پناهش چهل کیلو شده بود و ماههای آخر خودش حمامش میکرد، مثل یک کودک. بعد مگر من که روزی اندازه ایلیا بودم و مادر موهایم را جلوی بخاری میبافت بزرگ نشدم. مگر شش ماه بعد مرگ مادربزرگم ترکش نکردم بیایم این سر دنیا. پس ایلیا هم خواهد رفت. همه چیز موقت است. من دیروز مادرم هستم، سال هفتاد، همان وقتی که در خیابان مولوی با من و مادرش در یک قهوهخانه نشسته بود و کباب میخورد و از چشمهایش معلوم بود چقدر به داشتن هردوی ما مفتخر است. ما رفتیم، او ماند. رسم روزگار چنین است.
خیلی دوستشان دارم، مهم نیست که مهرماه همه این روزها تمام میشود، مهم بودن این روزهاست. یکبار، وقتی از ترک شدن توسط معشوقی که زندگیام را بخاطرش دگرگون کرده بودم دنبال دلیلی برای برونریختن خشمم میگشتم فکر کردم، من تا ابد مدیون این آدمم. مهم نیست امروز چه اتفاقی افتاده، مهم این است که او به من این فرصت را داد که روزهایی رو زندگی کنم که در بستر مرگ به ثانیه به ثانیه اش فکر خواهم کرد و با استناد به خاطره آن روزهای عاشقیت به خودم خواهم گفت “مهم نیست که الان داری میمیری رفیق، تو واقعا زندگی خوب کردی.”
این روزها را هم ثبت کردم برای یادآوری کیفیت زندگیت رفیق.
چند ساله منتظرم یه روز یه نوشتهی درخور به فکرم برسه و بیام تو وبلاگ یا صفحهی اینستاگرامتون براتون بنویسم که چه قدر تحسینتون میکنم (بیشتر از تموم آدمهایی که بیشتر از ده ساله که دارم میخونمشون) و “تحسین” راستش واژهی درستیه اما کافی نیست. کافی تر میشه اگه بگم که دوستتون دارم. و الان نمی دونم چرا با اینکه هنوز هم مثل همهی اون سالها هیچ جملهی درخوری به فکرم نرسیده دلم خواست براتون بنویسم. شاید چون قبل از خوندن این پست به این آهنگ
Alim Qasımov – Xatiredir
گوش میدادم به نظرم اومد امروز همون روزیه که باید بنویسم که چه زیاد و غمگین و عمیق و بااحترام همیشه آیدا رو دوست داشتم.
عالی…
ممنونم آیدا
خوش گلشنیست حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی
(قصاب کاشانی)
آیدا جان دلم برات تنگ شده. با قدیما، همون سالهای هفتاد تغییر زیادی نکردی. حس نوشته ات به افکارم نزدیک بود. به تمرین ادامه بده. تو همیشه خودتی و این بازتاب در نوشته هات، اونا رو ناب تر میکنه دوست قدیمی.
عالی بود ایدا ! ممنون
متاسفانه تک تک روزهای مضطر بودن به خاطر فردای نیامده از کل ایامی که فردای فاجعه به حساب می اد، سخت تر است. این هم از دیگر بدی های دنیا.
به به
خیلی خودمونی بود
سلام آیدا جون,
عالی بود ولی دلم خیلی گرفت. الان دارم با بغض مینویسم. من هر روز و رو روز به داستانی مشابه فکر میکنم. به دختر ۴ ساله ای که دنیای منه و یک روز میره دنبال زندگیش. به پدر و مادری که عاشقشونم ولی نفسشون داره به شماره می افته. مدت هاست که فقط خاطره سازی میکنم و بس, آذوقه تنهایی های ناگریز سالمندی.
من هم با این ترس است که سه چهار سالی دارم زندگی می کنم . البته مجردم اما همین تجرد به معنای وابستگی است و نه چیز دیگری . اما می خواهم بنویسم که با خریدن اولین گوشی همراه که قابلیت عکاسی داشت از خیلی ها در خیلی از مکان ها و در بسیاری از زمان ها عکس گرفتم و در رایانه ام ذخیره کردم و امروز که به هر کدام عکس هایشان را نشان میدهم با حالت تعجب و شعف به آن نگاه می کنند . چه کسانی ؟ همان ها که برای گرفتن عکس شان مسخره ام می کردند و من بی خیال بودم و آن حالت تعجب و شعف شان از دیدن آن خودی است که هر روز می دیدند و باورش نداشتند و امروز بعد از نزدیک به سیزده سال می مانند که نه با من که با خودشان چه کرده اند و چه ها می کنند . انگار کن ترسشان را مقابل چشمانشان گذاشته ام .
خیلی ملموس نوشتی.
می خوام این پاراگراف آخر رو قاب بگیرم با طلا …
عالی بود
آیداجان نمیدونی چقدر با این نوشته اشک ریختم. تو آینده منی. هرچند همین الان هم چند سالی هست که پدر مادرم رو ترک کردم و اومدم این سر دنیا. تک تک جمله ها رو بغل کردم. این متن انگار خود منه.