در تخیل کردن از واقعیت سبقت میگیرم، جدا میشوم اصلا. از کی تخیل میکنم؟ از وقتی یادم میآد، فکر کنم نه سالگی یا شاید زودتر. بخاطر مشکلات مالی والدینم رفته بودیم به یک خانه دو اتاقه. دو خوابه نه، دوتا اتاق با آشپرخانهای آنطرف حیاط و بدون حمام. یک اتاق تلویزیون بود و چندتا صندلی فلزی و یک اتاق دوتا تخت یک نفره که روی یکی مادرم و برادر نوزادم میخوابیدند و روی دیگری من و کتابهایم و عروسک خرسم پیتر. پدرم کجا میخوابید؟ یادم نیست. شاید در آن یکی اتاق بین صندلیهای فلزی. مبلهای خانه قبلی در یک اتاق کوچک جا نمیشدند برای همین مادرم صندلیهای فلزی حیاط را گذاشته بود داخل اتاق. اینکه از یک خانه بزرگ و درندشت بیایی یک خانه کوچک یا دو اتاق خیلی سخت است. والدینم هیچوقت مرفه نبودند، متوسط بودند ولی فقیر بودن را هم بلد نبودند. هردو اتاق پر شده بود از اسباب. اسباب خانهای بسیار بزرگتر که در یک اتاق جا نمیشدند، همه چیز مثل فردای روز زایمان بود که توقع داری در لباسهای قبل بارداری جا بشوی و نمیشوی، پس فردا هم نمیشوی، همه چیز بر تنت زار میزند و تنگ است و جای آن شکم گرد و سفت و قابل افتخار یک توده شل و بزرگ داری که هرجور جمعش میکنی از جایی بیرون میزند، حتی زیر بغل. خانه ما هم همین بود. از زیربغلش هم نشانهای از زندگی قبلی بیرون میزد. آن سگهای چینی کوچک که معلوم نبود چرا مادرم با خودش به این سرای محقر آورده و مدام کلهشان میشکست یا پردههایی که برای پنجرههایی بزرگ دوخته شده بودند و وقتی به این پنجرههای محقر وصل شدند انقدر چین خوردند که ضخامتشان به اندازه دیوارهای بتونی اکباتان شد یا همین صندلیهای فلزی حیاط که بخاطر نزدیک بودن بیش از حد به بخاری گازی مدام داغ میشدند. همینجور از زیربغل دو اتاق بیرون زدیم تا فقر کمکم سبکمان کرد. بخشیدیم، شکستیم و کمکم اندازه وسعمان شدیم. البته سالها بعد که دوباره به خانهای بزرگتر رفتیم اسباب کم داشتیم. خانه خالی بود، بیفرش و مبل و پرده و همهچی، طی سالها به اندازه خانههای کوچک سبک شده بودیم و اینبار تا مدتها لخت و برهنه بودیم و حالا دندههایمون بود که در اتاقهای خالی این خانه جدید بدون در، بدون کابینت، بدون موکت بیرون زده بود.
درهرحال این را میگفتم، ورود به خانه دو اتاقه، با صاحبخانه الکلی و همسایه راننده تریلی که زنش را که بچهدار نمیشد کتک میزد و بعد باهم رقص عربی نگاه میکردند و همیشه برای برادرم که یک ساله هم نبود و سعی میکرد بین اسباب خانه و اتاق نه متری جایی برای راه رفتن یاد گرفتن پیدا کند شکلات خارجی داشت برای من نه ساله شوک بزرگی بود. شرمنده بودم از همکلاسیهایم و متنفر از خودم. موشکباران هم بود و من بارها از ته دل آرزو کردم یک بمب بخورد وسط خانه ما. همکلاسیم میگفت به بمب خوردهها خانههای غصبی را میدهند که «استخل» داره و شما جای من، حتی با اینکه نمیدانستید غصبی یعنی چه، آرزو نمیکردید خانهتان بمب بخورد و بروید خانه استخردار؟ والدینم از نظر خودشان کار خوبی کرده بودند که در محله قبلی خانهای به این کوچکی در مجموعهای به این بدنامی خانه اجاره کرده بودند که مدرسه من عوض نشود! صاحبخانه هم الکی بود و هم قمارباز. همه میشناختنش، گویا چندتا کامیون که اگر دست یادم مانده باشد آن موقع “مگسی” صدایش میکردند در قمارباخته بود. شبهایی که میرفتیم مینشستیم در پارک تا هوا خنکتر شود و برادرم بتواند تمرین راه رفتن بکند گاهی موقع برگشت به خانه پدرم مجبور میشد آقاقدرتی که مست پشت درخانه بالا آورده بود و خوابیده بود را جمع کند، تمیزکند و ببرد خانه خودش. مشقدرت برای پدرم که مرد محترمی بود و آن روزها شکل همه کارمندهای روشنفکر چپ فیلمهای دهه شصت بود با آن پلورهای دستباف و سبیلسیاه توضیح میداد که خیلیها زنشان را هم در قمار باختهاند ولی اون وضعش خیلی بهتر است که چند مغازه و چندتا مگسی – اگر اسمش را درست یادم مانده باشد – در قمار باخته است. همسرش هم عاشق این بود که به مادرم یادآوری کند روزگار عوض شده و آنهایی که فکر میکنند «پخی هستند» حالا حقشان است زیر دست آنها باشند. ما پخی نبودیم. هیچوقت ولی درهرحال مادرم حق نداشت برادر نوزادم را بشورد چون الماس خانم فریاد میکشید آب را سرد کردین بچه من میخواد از مدرسه اومد بره حموم. روزگار خوبی بود.
بیشتر نباید توضیح بدهم، همه این داستانها را به عنوان تاریخ غیر مستند دهه شصت از یک خانواده متوسط معمولی یادم مانده را دارم یکجایی دارم مینویسم. تاریخ از چشم من نه ساله با والدینی نه سیاسی، نه مرفه، نه کارگر، نه رزمنده ، نه طاغوتی و این حس کردن فقر و ترس با پوست و گوشت. تاریخ هیچوقت والدین من را نمینویسد چون آنها واقعا سیاهی لشکرهای تاریخند، نه خودشان قیام کردند نه کسی بابت حقوقشان قیام میکند و اگر بدانند من از فقرشان خواهم نوشت خیلی ناراحت خواهند شد. مادرم میگوید کمی دستمان تنگ شده بود. شوخی میکند، ما واقعا فقیر بودیم، اغراق نمیکنم کفش کتانیم تا مدتها تهش سوراخ بود و پدرم صبح به صبح مقوا میگذاشت زیرش و یادم هست همیشه حواسم بود در مدرسه جوری بنشینم که کف کفشم معلوم نباشد. برای همین میتوانم ادعا کنم من کف خیابان یوسفآباد، مدبر، امیرآباد را با کف پایم حس کردم. فکر کنم نوشتههایم درمورد آن سالها خیلی بیارزش بشوند ولی قول میدهم بامزه بنویسم که حوصلهتان سرنرود.
داستان اصلا این نبود. داستان تخیل من بود. فکر کنم همان تابستان شروع کردم به تخیل کردن. نمیدانم دلیلش حضور مشقدرت مست و قمارباز و صدای الماس خانم بود که سرمادر داد میزد چرا آب مصرف میکند و فرار من از واقعیت دواتاقه گرم و بویناک به خیال بود یا کلا قرار بود من بچه تخیلکنی بشوم. ساعتها دراز میکشیدم میرفتم توی داستانها. در قصهها موی پشت لب نداشتم، خانهمان هنوز بزرگ بود، مادر انقدر نچسبیده بود به برادرم، زشت نشده بودم که همسایه دیگر دوستم نداشته باشد و بهم شکلات ندهد. لباسهای دست دوم دخترخالهام را نمیپوشیدم. دختری جوان و جذاب بودم و همیشه مردی عاشقم بود. آنروزها پسری احتمالا. من استاد تخیل کردنم. مثل یک کارگردان خوب حتی بو تخیلم را هم تعیین میکنم هرچه باشد سی و یک سال سابقه تخیلکردن دارم.
این عادت هنوز با من است. هیچوقت از سرم نیافتاد که بالشم را مرد آرزوهایم صدا نکنم. شبها به عشق تخیل کردن میخوابم. بالشم اسم کسی را میگیرد که من دوستش دارم، عطری را میدهد که من تخیل میکنم، حرفهایی را میزند که من میخواهم. بالشم دیوانه من میشود، من سر بر سینهاش میگذارم، او عاشقانه حرف میزند یا حتی به کارگردانی من چند تا طنز ملو و خوشساخت ولی مناسب ساعت قبل از خواب به من میگوید. بعد دست در میآورد، من را به خودش میفشارد و من در آغوشش آرام میخوابم. بالشم زیباترین معشوق جهان است.
قبول دارم این رفتار برای زنی که چندهفته دیگر چهلساله میشود واقعا عجیب است ولی کاری است که شده، مثل باقی کارها. همهچیز تا اینجا خوب بود. در تخیلم بالش جانی دپ، جوانیهای پاول آستر، آدمی در قارهای دیگر یا آدمی که عاشقانه دوستش دارم اما او هیچ…میشد و این روابط عاشقانه و مدهوش ادامه داشت تا چندشب پیش. همین چند شب پیش تخیلم به من خیانت کرد. چند شب پیش قبل از اینکه بخوابم به بالش گفتم دوستش دارم، به خودم جای منم دوستت دارم عزیزم، یا بوسی بر پیشانی یا هر کوفتی که جواب ایدهآل دوست دارم است، جواب داد «صبح زود پا میشی؟ »
باور کردنی نیست، جای من، تخیلم است که منطقی و واقعی شده. گه بگیرند این زندگی را که تصویر دوریانگری من باید جای من و صورتم بین من و تخیلم اتفاق بیافتد. من نوجوان و امیدوار به عشق ماندهام، تخلیم عاقل و سردوگرم چشیده و واقعگرا و ناامید شده است. باورم نمیشود بالشم دیگر جوابم را با سیاست میدهد. من نویسنده متن تخیل، زورم به تخیل خودم هم نمیرسد. حتی زورم نمیرسد در تخیل خودم، در خلوت خودم از بالشم بخواهم که مرا دوست داشته باشد و این را با صدای خود من به خود من بگوید. این واقعا جای تاسف دارد.
چقدر خوبه که مهاجرت معکوس کردی از توییتر به وبلاگ.
صوتی نوشته هات هم اگه بود معرکه بود!
خیلی دوستت دارم آیدا.همیشه از هرچی خوب مینویسی.توییتر برای نوشته ها و خوبیات تنگ و ترشه.اینجا بمون.
عالی بود
گفتین نظر تو وبلاگ رو دوست دارین، پس منم همینجا براتون مینویسم. خیلی وقته دنبالتون میکنم و همیشه نوشتههاتون رو دوست داشتم، اینم همینطور.
یکی گفت یوسا من رو میخکوب میکنه. این رو براش فرستادم چون میخکوب شده بودم. هیمن چند وقت پیش هم داشتم بهش میگفتم که تاریخ رو با حفظ کردن اسمها و اینها دوست ندارم. تاریخ رو باید در محیط و فضای اون جامعه خواند و تجربه کرد. از زوایای مختلف و اقشار گوناگون.
نه اینکه بگویم داستان/روایتی که داشته باشید چه شود و چه جایزهای ببرد. نه! ولی هر چه باشد برای بسیاری از ما دلنشین و خواندنیست. و مجالی برای زندگی و تجربه کردن اون لحظات. هرچند ذهنی و تخیلی.
خواب را دریابیم که در آن دولت بیداری هاست . حمید مصدق . البته این دستکاری در شعر او بود . اما فرق است بین خواب را زندگی کردن و یا زندگی را خواب کردن . به جای خواب می شود رویا یا مترادفهایش را گذاشت اما زندگی دست نمی خورد .
کی بود می گفت تخیل انتقامی است که ما از واقعیت می گیریم؟ تخیل، شیشکی بی صدای نهان شده در ما است به واقعیت عیان در مقابل چشممان.