چرا نمینشینی؟
جریان این صندلی رو میخواستم از اول اول تعریف کنم ولی کمی فکر کردم و دیدم ابتدای داستان این صندلی ابدا جریانی متفاوت از باقی اشیا خانه ندارد. مثل باقی اشیا خانه یک شب موقع شستن ظرفها یا تا کردن لباسها یا پختن ناهار فردا یا مماس شدن با سپر داج جلویی، گیر کرده در ترافیک چهارصدویک, یک شب که مثل همه شبها که از خودم ناراضی بودم چرا نمینویسم صرفا برای نادیده گرفتن دلایلی مثل نمینویسی چون نمی رسی, چون خستهای یا مضطرب و نگرانی، نمی نویسی چون انقدر واقعیت زندگی و تلاش برای بقا آبرومند – کاش میشد به کلمه آبرومند شلیک کنم -در کلهام آوار شده که قسمت تخیل مغزم تعطیل شده است، نمینویسی چون خشک شدهای, نمینویسی چون انقدر نداری که اموراتت بگذرد و آن کاری را بکنی که دوست داری.
پس گیر دادم به صندلی.
درست است. مشکل رمان ناتمام من که حتی یک سطرش را هم ننوشتهام, صندلی بود. صندلی میزکارم، صندلی ناراحتی بود، قسمت نشیمنگاهش از کراواتهای کهنه بافته شده بود و وقتی رویش مینشستی نه تنها پیش نمیرفتی بلکه فرو هم میرفتی. اینبار نه به استعاره، که حقیقتا. خانه پر است از صندلی؛ لهستانی، چوبی، اداری ولی همه یا کهنه و لق و بدتر از صندلی کراواتی نشیمنگاه آزار هستند یا با میز کار سیاه و ظریف من تناسب ندارند. رنگ مهم است. تناسب رنگ حتی از نوشتن هم مهمتر است. در وسواس هماهنگی رنگ اغراق نمیکنم. در مورد تناسب رنگ میز و صندلی، کفش و جوراب، شلوار و کیف، وسواسم انقدر حاد است که یکبار مرخصی گرفتم چون در تاریکی صبح با مقعنه و مانتو رفته بودم سرکار و وقتی وارد راهرو محل کارم شدم فهمیدم مقعنه سورمهای را با مانتوی سیاه سر کردهام یا برعکس. این هم احتمالا یک وسواس است یا بهانه برای ننوشتن. همان جمله معروف آدم گرسنه سنگ هم میخورد، قطعا یک خواهرخوانده ادبی هم باید داشته باشد که بگوید “مملو از کلمه کون برمیخ هم مینویسد”.
صندلی رو در سایت کیجیجی پیدا کردم. صندلی خاصی نبود،فقط سیاه بود. چرخ هم نداشت ولی آن دستهها داشت که زیر صندلی تعبیه میشود و قد صندلی و به تبع آن زاویه دیدت به جهان را تنظیم میکند. سطح نشیمنگاهش کم بود و برای منی که تکان میخورم خطر سقوط از صندلی داشت یا حتی چون در طولانی مدت که برنامه اضافه وزن هم دارم، خطر جانشدن. همینجوری الکی عکسهایش را ورق زدم. فروشنده قیمت گذاشته بود شصت دلار و عکسها کپی شده از سایت تولید کننده صندلی بودند نه از خود جنس. کنجکاو رفتم اصل صندلی را پیدا کردم دیدم مدل نو و آکبند و باسنندیدهاش هشتاد دلار است. گفتم که صندلی آن چیزی نبود که میخواستم ولی درهرحال وظیفه من بود که یک گیری به صاحب صندلی بدهم. قیمت کهنه هفتاد و پنج درصد قیمت نو، عکس گمراه کننده و هزار مشکل دیگر. (نه همین دوتا)
زود به صاحب صندلی پیام دادم که این گران است نو صندلی هشتاد دلار است و ضمنا انتشار عکس از سایت نه از خود جنس حکم غش در معامله دارد. دایان سریع جواب داد. چند عکس از صندلی فرستاد, روغن زده و در نور عصر کج پاییز که خب نشان میداد که بقول دلالهای حرفهای، صندلی دست یک دکتر بوده که دراز کشیده میرفته مطب و برمیگشته.نوشت پنجاه دلار بده. دایان به وضوح از صندلی و چانه زدن خسته بود یا کارهای مهمتری در زندگی داشت ولی من متاسفانه قوای تازه نفسی بودم که به تورش خورده بودم. عکسها را نگاه کردم، چقدر خانه دایان قشنگ بود. آن ته میشد دم گربه را هم ببینی یا قاب عکسها. خیلی قاب عکس بود و خب لابد دایان سنش بالا بود. آدمها هرچه پیرتر میشوند عکسهایشان بیشتر میشود و این خیلی ریاضیات ساده است. گفتم سی دلار. دایان با عصبانیت جواب داد حرفش رو هم نزن. گفتم در عوض خودم میآم برش میدارم. گفت مگه قراری جز این بود، معلوم بود باید خودت برش داری. ته همه این یکخطیهای خشمگین را هم امضا میزدیم. گفتم در هرحال عدد آخر من سی است، آیدا. جواب داد یک سنت کمتر نمیدهم، دایان.
یک هفته گذشت و برای خودم عجیب بود که چقدر به مکالمه با دایان فکر میکردم. انگار یک رابطه ناتمام باشد یا بدپایان. من و دایان نیمهکاره مانده بودیم. بعد دایان دوباره با من تماس گرفت. اگر هنوز علاقهمندی چهل تا هم خوبه. خب فهم اینکه دایان جز من مشتری دیگری برای صندلی نداشت خیلی خیلی دانش قمار نمیخواست. گفتم سی و پنج و آرزو کردم بگوید نه. چون واقعا به صندلی علاقهمند نبودم. گفت حرفش رو نزن. چهل. دایان.
به صندلی فکر میکردم. من به اشیا فکر میکنم. به اندازه آدمها. جای صندلی ناگهان جلوی میزم خالی بود. فکر میکردم اصلا ظرافت نشیمنگاهش خیلی هم قشنگ است به خودم میآید. بله اینجا نگارنده دارد زیرپوستی از خودش تعریف میکند. اینکه چرخ ندارد هم خیلی هم خوب است چون باعث میشود موقع نگارش رمان وزینم هی دور اتاق چرخ نزنم و کفپوشها را زخمی نکنم. اینکه جای تکیه دادن ندارد هم یک حسن است نه یک عیب, نمیگذارد همه لباسهایم را تلنبار کنم رویش و خب من که کلا خیلی لبه صندلی بشینم و آخرین بار که تکیه زدهام به صندلی کی بوده؟ به صندلی یا به هرچیزی یا هرکسی؟ یادم نیامد.
صندلی که تا الان سوژه ارضا نیاز چانهزنی من بود حالا شده بود نیمهگمشده من. در نسخه سینمایی رابطه و با فرض اینکه صندلی مردی باشد و من کماکان زنی، این همان لحظهای بود که من باید به شهود عشق میرسیدم و میفهمیدم نخواستنیترین آدم اطرافم همان نیمهگمشده من است و سراسیمه و بعضا در زیر باران میرفتم سروقتش و میگفتم آه برایان من عاشق تو شدهام و برایان هم مرا تنگ در آغوش میکشید و باقی را هم بلدید. در نسخه واقعی رابطه اگر صندلی را کماکان برایان فرض کنیم من بعد یک هفته فکر کردن به اینکه چگونه به برایان بگویم که چند هفته است شده است خواب و خوراک من که یابو برش ندارد خیلی خونسرد و بیتفاوت برای برایان مینوشتم بریم آبجو؟ و او میگفت عصر قرار فوتبال دارم، بعد دخترخاله مامانم از ایران اومده میبرمش بیرون، فردا از قبل قرار برانچ دارم و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنجشنبه سه تا ددلاین دارم سرکار, آخر هفته میتماسیم. ایکس ایکس…
ولی خوشبختانه صندلی صندلیست. آگهی فروش هنوز سرجا بود و یا فروش نرفته بود یا دایان یادش رفته بود برش دارد. برای دایان نوشتم هنوز اگر صندلی را نفروختهای من چهل میخرم.
دایان برایان نسخه واقعی زندگی نبود, برای همین ناز نکرد و مثل نسخه هالیوودی بلافاصله نوشت حتما. کی میتونی بیای؟ امشب؟ . گفتم امشب خوبه. هردو بیتاب بودیم. گفت ای داد آیدا امشب تا نُه جلسه دارم, دیر نیست؟ به مرحله خطاب کردن هم رسیده بودیم. چانهزنی بابت صندلی حس نزدیکی به ما داده بود. گفتم نه خوبه. امشب میآم و نگاه نکردم که قرار است برف ببارد. او هم نکرد. گفت منتظرتم. نزدیک شدی زنگ بزن با صندلی بیام دم در. خانه دایان در محله قشنگی بود. از این محلههای اعیانی حوالی خیابان سنت کلر و اَونیو. ساعت نه ساعت خواب بچه است و من در طول هفته به این ساعت بسیار مقیدم ولی بچه هم گاهی باید درک کند مادرش ممکن است کمی از عشقش به او و تعهدش برای برقراری نظم و آرامش یک تنه در زندگی او را با کسی قسمت کند، با صندلی مثلا. پس هشت و نیم بچه را با لباس خوابش که عکس گوزن دارد در صندلی پشتی نشاندم و در اولین برف پاییزی راه افتادم به سمت خانه دایان. معلوم نبود این عشق به صندلی از کجا آمده و کی ورق طوری برگشت که من بدون این صندلی زمینگیر میشدم ولی خواستن بیحساب صندلی زمینگیرم کرده بود آنقدر که منی که متنفرم از رانندگی در برف را روانه خیابان کرد.
سرخیابان به دایان زنگ زدم. گفتم پنج دقیقه دیگر میرسیم. بچه روی صندلی عقبی نیمه خواب و بیدار بود. آپارتمان از این ساختمانهای اعیانی قدیمی بود که معلوم بود روزی خیلی قشنگ بوده ولی الان کهنه و کسل و از اشرافیتش خسته شده. شکل ملکه انگلستان. از آن برفهای شاعرانه میبارید و من در ورودی ایستادم. صندوق را باز کرد و دیدم نگهبان در را نگه داشت و دایان با صندلی پرید بیرون. دایان زن بسیار قشنگی بود. شصتساله احتمالا. باید توصیفش کنم که ببینید وقتی از قشنگ حرف میزنم از چه حرف میزنم. قد بلند بود، موهای طلایی آشفته که با یک کش نامرتب بالای سرش بسته بود، از آن بستنها که از بیرون سهو به نظر میآید ولی در به عمد موها میریزند از لای کش بیرون. عینک کائوچویی کهربایی رنگ روی صورتی ظریف و شیک که آرام و قشنگ سالخورده شده بود. چشمهای عسلی روشنی که هنوز از زیر پلک فروافتاده معلوم بودند. شلوار جین گشاد و راحتی تنش بود با یک جفت کفش راحتی خونه جیر. پیرهن مردانه چهارخانه قرمز و سیاه که نصفه نیمه داخل کمرش بود و نبود. با هم دست دادیم. به خنده گفت “بالاخره”، گفتم واقعا. هوا برای لباسش سرد بود. زود چهل دلار را در دستش گذاشتم که بروم و بیشتر از این بیرون نگهش ندارم. پول را نگرفت گفت اول بشین ببین همهچیش درسته. گفتم حالا خونه امتحان میکنم سرده و تو کاپشن نداری و بچه خوابیده و.. هردو ماشین و بچه را که با چشم گرد ما و صندلی را نگاه میکرد نگاه کردیم. در صندوق عقب باز بود و صدای موسیقی پاپ آشغالی که بچهام دوست دارد میآمد. گفت نه من خوبم بشین، میبریش بعد میگی کار نمیکرد وخندید، یعنی تو رو شناختم. بشین، بالا پایینش کن ببین دسته مستهاش درسته. نشستم روی صندلی. برف از پشت چراغهای زرد خیابان مورب میبارید, همه جا سفید بود و هیچکس در خیابان نبود, جز من زنی پیچیده در شال و کلاه, که دقیقا وسط پیاده رو روی صندلی سیاهی نشسته بود و زیر برف زودتر از موعد ماه نوامبر صندلی را بالا پایین میکرد و دایان, زنی زیبا که دست به سینه با چشمان عسلی رضایتمندش زیر برف ایستاده بود و من را نگاه میکرد و بچهای که به ترانه ویکند گوش میکرد و احتمالا از پشت شیشه بخار گرفته و خلال دانههای برف فکر میکرد، دارد خواب میبیند.
و یاد داستان چرا نمی رقصید کارور افتادم.
این نوشته در
دستهبندی نشده ارسال شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.
تمام مدتی که متن رو میخوندم داشتم غصه صندلیای رو میخوردم که صاحبش دیگه نمیخوادش. یه سری از اجسامی که خیلی باهاشون درگیرم طی روز رو خیلی دوست دارم و براشون شخصیت متصور میشم و همش فکر میکردم اگر من بودم لابد موقع تبادل، صندلیم داشت گریه میکرد یا زیر لب بهم فحش میداد.
بینهایت نوشته هات رو دوست دارم.
آرزوی من هم هست که ای کاش یه درآمد ثابتی داشتم و از غم نان فارغ بودم و صبح تا شب میرفتم تو گارگاه کوچیکم و با چوب برا دل خودم چیز میز درست میکردم. کاش برای تو بشه حداقل.
چه خوب بود.
این نوشته تنها داستانکی خیالی بود یا شبیهخاطرهای بازنویسی شده از زمانهای قدیم؟
چون گمون نکنم در حال حاضر «با مقعنه و مانتو رفته بودم سرکار» حقیقی باشه.
میشه خواهش کنم کامنت صفحه درباره رو پاک کنید؟ اشتباهی فرستاده شده