امروز روز خوبی برای اشیا متعلق به من نبود. همون اول صبح سوییچ ماشین گم شد و ماشین فقط یک سوییچ داره، یعنی داشت. خدای من دوباره شروع نکن که تقصیر منه، که بیدقتم، که نمیتونم چیزی رو سرجاش بگذارم و حتی عاجزم از اینکه در پاکت شیر رو درست باز کنم. یک کلید داره نه چون اون یکی کلید رو گم کردم، چون وقتی خریدمش دنیل دلال ماشین رو با یک سوییچ بهم فروخت. من خر و احمق نیستم که همه سرم کلاه بگذارند، یعنی هستم ولی نه اون شکلی که آدمها فکر میکنن. بیشتر تنبلم تا احمق. مثلا همین دنیل دلال اولش گفت سوییچ بعدی رو بعدا بهم میده و خب دوسال گذشت و من بارها ازش درخواست کردم که سوییچ رو بهم بده و گفت سوییچ رو فردا میگیره. من احمق نیستم که نفهمم داره سرم کلاه میره، معمولا همون لحظه که با چاپلوسی یکی داره سرم کلاه میگذاره یک صدایی تو سرم میگه خدای من، شروع شد ولی معمولا حالش رو ندارم که اعتراض کنم، یا دلم میسوزه. برای دنیل دلال دلم نسوخت، واقعا حال نداشتم. میخواستم زودتر مراسم کلاهبرداری تموم شه تا برم دنبال کارم. برای همین در اون لحظه خیلی پیگیر اون یکی کلید نشدم. فکر کردم هروقت گم شد بهش گیر میدم سوییچ یدک رو بده و شک نداشتم یکماه دیگه گم میشه ولی خب گم نشد. خب به نظرم نهصد و پنجاه روز سرکردن با یک کلید بیاینکه گم یا خمش کنم حداقل به تو باید ثابت کنه که انقدر هم وضعم در نگهداری از اشیا بد نیست. در اصل نهصد و پنجاه و یک ولی یک رو نشمردم چون کلید رو نه صبح یکشنبه گم کردم و برای همین انصاف نبود کل روز رو حساب کنم.
سوییچ که گم شد هردو از کلاس ورزش اومده بودیم بیرون. خیلی میبالیدیم به خودمون که ساعت هشت صبح روزی که شبش تا ساعت سه میگساری کرده بودیم از آغوش و تخت و در زده بودیم بیرون به نیت ورزش سنگین. اونم در هوای منفی سی درجه. من جز تمام موارد فوق به اینکه با من اومده بود این کلاس خاص هم بهش میبالیدم. این کلاس برای من خیلی مهمه. اگر دست من بود لابد شرکت در این کلاس رو میگذاشتم در شرایط جفتیابیم. مثل باب که بالانس زدن براش تنها شرط انتخاب همسر بود.
باب رو نگفته بودم؟
باب استاد بالانس زدنه.مسخره نمیکنم واقعا در عناوینی که پشت اسمش ردیف کرده کنار برنامهنویس و “آماده زمستانکن قایقهای تفریحی”، اضافه کرده “مربی بالانس” و تازه اگر ازش بپرسی خب باب تو چیکار میکنی قبل باقی عناوینش جواب میده بالانس میزنم. Hand stander. عکس پروفایلش هم سروته است. همه عکسهاش سروته است. یعنی اونقدر عکس غیر سروته هیچ جایی ندارد که یکبار که برای دوستم ازش حرف زدم و اون هم طبعا اصرار کرد عکسش رو ببینم، مجبور شدیم صفحه آیفون رو قفل کنیم و بعد صفحه رو بچرخونیم تا بتونیم یک تصویر غیر سروته ازش ببینیم. باب شهر به شهر میره و روی دست ایستادن درس میده. یکبار ازش پرسیدم باب چی شد که فهمیدی دغدغه زندگیت روی دست ایستادنه، گفت از کودکی این دغدغه من بود، همیشه. هیچوقت نتوستم درک کنم پسربچه آلمانی رو که درحال بازی با آتاری با خودش فکر کرده من بزرگ شدم معلم بالانس میشم. دقیقا همون وقتی که من دغدغهام این بود که یک مسجد الاقصی جدید بسازم که هرکی بیت المقدس خودش رو داشته باشه و این جنگ اسراییل و فلسطین تموم شه. از ابتدا امیدم به صلح و راهکارهام برای برقراری صلح رقت انگیز بوده و کماکان هم تغییر نکرده. من البته بیخیال تاسیس یک مسجد جدید شدم ولی باب هنوز براش روی دست ایستادن خیلی مهمه اونقدر که گفت براش مهمه همسر آیندهاش هم دغدغهاش همین باشه یا هرکسی که باهاش وارد رابطه میشه. البته باب هنداستند به زودی پنجاه ساله میشه و تا اونجایی که من میدونم همیشه جز یک رابطه سه ماهه با کارولین همیشه مجرد بوده. باب مرد قشنگ و ورزیدهایه و قایق خودش رو هم داره ولی خب فکر کنم زنانی که دغدغه ایستادن روی دست دارن واقعا کمن. کارولین هم لابد ساکن یک ایستگاه فضایی چیزی بوده.
دغدغه من هم رکاب زدن بود. بود؟ نبود. یکبار که زوج قشنگی جلوم نشسته بودن و رکاب میزدن و خیلی بهشون حسادت کردم گفتم زندگی یعنی همین به اضافه خندیدن. خندیدن مهمه، برای همین وقتی دیشب تمرین میکردیم ژاپنی حرف عاشقانه بزنیم خیلی مفرح شدم و فکر کردم خیلی خوشبختم که بابت همچین کار لوسی دارم قهقهه میزنم. ترکیب طنز و عشق چیز بیخودی میشه من حتی اگر وودی آلن وجری ساینفیلد رو میدیدم که دارن بابت ژاپنی حرف عاشقانه زدن میخندن حتما قضاوتشون میکردم که چقدر لوسن ولی خودم خیلی به تفریح جدیدمون خندیدم. چون عشق جز کور کردن آدم عاشق، سطح طنز و درک طنز آدم رو هم به گروه سنی الف کاهش میده که فدای سرش.
خندیدن مهمه چون خوشبختی یعنی خندیدن با هم و نریدن به هم. پول هم مهمه ولی خب پول خارج از رابطه هم مهمه یعنی وقتی تنها هستی هم باز پول برای خوشبختی لازمه برای همین اون رو اصلا در موردش حرف نزنیم. باز خوبه من از باب یک کم شرایطم برای تعاریف زندگی عمیقتره، باب گفت پول براش مهم نیست. احتمالا فکر میکنید براش مهم نیست چون قایق شخصی داره ولی من فکر میکنم چون یک آدم سر و ته همیشه در معرض این خطره که پول از جیبهاش بریزه بیرون.
شرط رکاب زدن رو میگفتم. این شرط یک شرط تازه است، رکاب زدن عادی هم نه، این کلاس خاص. یکی که این ورزش مریض رو با من بیاد. یا حداقل یکبار بیاد و بعدش نره کلی پشتش حرف زشت بزنه. چون قبول دارم که ورزش مریضیه. در یک اتاق سه در هفت (یک راهرو چاق بیشتر) کلی آدم روی دوچرخه به سمت قبلهای که یک معلم خیلی ورزیده و عرقکردهاست در فضایی تاریک با موزیک بلند رکاب میزنیم و روی دوچرخه حرکات ورزشی انجام میدیم. اوووف حتی از وصفش هم دچار رخوت و لذت میشم. همنوایی بیمار رکابزنها و نفس نفسها. تنفس عمیق تعرق و بازدم دیگران در تاریکی و رقص نور. آمیختن فضای ورزش با فضای جایی مثل دیسکو شبانه. خیلی از بحث منحرف شدم. ژاپنیا اینجا میگن برو یک لیوان آب سرد بخور.
دیروز اون هم با من اومد کلاس. ما اون زوج قشنگه بودیم که احتمالا یکی بین رکاب زنندگان فکر کرد زندگی یعنی این. میتونم بیست پاراگراف دیگه در وصف خودمون بنویسم و حال من موقعی که نگاهش میکردم ولی قبلا از اتاق فرمان بهم گفتن توصیفات عاشقانه من رو اعصابه و میدونم که هست و تا همین جا هم زیادهروی کردم و باید تا قبل ریزش سنگین مخاطب برگردم سر داستان سوییچ و بدبختیهای آن. بدبختی, همون چیزی که میدونم خیلی دوست دارید.
بیرون کلاس نزدیک ماشین فهمیدیم که سوییچ نیست. هوا خیلی سرد بود. همون سوزی که شمایی که کانادا زندگی نمیکنید مدام در داستانهای لوسی که برای ما تعریف میکنید از پسرعمهای حرف میزند که بهتون گفته اگر زیاد بایستی گوشت کنده میشه و باید بذاری تو دهنت و بری بیمارستان. همیشه پسرعمهتون رو تصور میکنم میرسه دم باجه و پرستار میپرسه چی شده؟ با دست به دهنش اشاره میکنه و با صدایی کسی که لقمه گذاشته در دهنش میگه “ایمی تولَم حَلف اِزَنَم، اوشم تو مَهَنمه”. و لابد بعدش ازش میخوان همه اینها رو بنویسه در ده نسخه فرم مختلف. گم شدن تنها سوییچ باید در حالت عادی یک فاجعه باشه. حالا تجسم کن در حالتی که گوشت در آستانه کنده شدنه و بابت ورزش سنگین بو هم میدی و چون فکر میکردی بعدش میپری تو ماشین حتی کاپشن نپوشیدی و تازه یک ساعت بعد هم ایران با عمان مسابقه داره این شرایط بدتر هم باید باشه. یکجور خوبی ناامید بودم. انقدر ناامید که فکر میکردم حالا که امروز یکشنبه است و نمایندگی تعطیل و احتمالا برفروبها در راه خیابان یانگ (وفتی برفروبها برسن باید ماشینت رو برداری) باید هرچه زودتر زنگ بزنم ابرام جرثقیل بیاد ماشین رو ببره.همیشه همینم. به نهایت فکر میکنم، به مرگ فکر میکنم.
میدونی چیه؟ راستش اینه که نظرم عوض شد. چند وقته به نهایت و مرگ فکر نمیکنم. حتی وسط نوشتن این جملهها، وسط متنی که میخواستم برسونمش به خریدن دوتا سوییچ جدید و هزینههاش و کلاه برداری دنیل و بعد عصرش شکستن تی کفشور و بعدترش خراب شدن اتو و.. طبعا کمی گریه در مورد اشیا و مخارج کمرشکن جایگزین کردنشون، یکهو یادم واقعا اینها الان برام مهم نیست. یادم افتاد رسیدم خونه و همونجور بویناک و گوش آویزون رومانتیکترین نیمه دوم فوتبال عمرم رو دیدم. راستش الان دلم نمیخواد در مورد سوییچ بنویسم. دلم میخواد چیزهایی رو بنویسم که نمیتونم. سربسته بگم تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به ژاپنی “تو در میان جانی” چی میشه.
معتادانی که پاک شده اند یک راهنما دارند که در هنگامی که وسوسه می شوند برای بازگشت مجدد به راهنمایشان زنگ می زنند و او هم می گوید از آنجا برو و …. الی آخر . هر وقت این احساس تلاش نکردن یا تنبلی برای رفع احمق دیده شدن توسط دیگری به سراغت آمد فقط یک کار کن و از اونجا و از میان جمع برو . فقط برو .
سلام
:)) خب همونی که اون بالا نوشتی دیگه !
私はあなたを愛しています
درست گفتی اون علاقه به بدبختی اونقدر جدیه که میشه گفت بین نویسندگی یا خوشبختی یکی رو باید انتخاب کرد…
اگه مخاطب عکسها و روزمرگیهات نبودم وقتی راجع به تنبلی و رخوت و حماقت خودت می گفتی لابد باور می کردم:))
آیدا.
ممنون.
مترجم گوگل زده “تو را دوست دارم” که