میانسالی برای من غیر از همین چروک خزنده کنار چشم هیچ نشانه ای محسوس دیگری نداشت جز همین کوچک شدن آرزوها. هنوز نمی دانم این آرزوهایم هستند که کوچک شده اند یا این منم که به «روزمره بودن» عادت کرده ام. عادت، شاید کلمه بدی باشد. عادت یعنی اخت شدن از سر ناچاری ولی من از سر ناچاری به «روزمرگی» عادت نکردهام. من انگار ناگهان متوجه زیبایی نادیده گرفته شده و تحقیر شده «روزمرگی» شده ام.
یک داستان عبرت آموزی بود که سینه به سینه روایت میشد و احتمالا مرجعش یکی از همین کتابهای سبک از جهان دل بِکن و زندگانی کن، یا همان ژانر مقابل «سنگ فرش هر خیابان از طلاست» ، یا شاید پائولو کوئیلو بود که میگفت پیرمردی آمریکایی کنار پیرمرد ماهیگیر مکزیکی روی تخته سنگی کنار دریا نشسته بود و ماهی می گرفت. مرد آمریکایی به ماهیگیر گفت من چهل سال کار شبانه روزی کردم, قائم مقام فلان شرکت شدم , به شهرت رسیدم تا بالاخره پارسال خودم را بازنشسته کردم و به خانه ییلاقیم در این شهر کوچک نقل مکان کردم تا به فقط زندگی کنم و بتوانم هر روز صبح زود بیایم اینجا ماهیگیری.آنوقت پیرمرد ماهیگیر همانطور که چشم دوخته بود به امتداد قلابش در آب میگوید و من هیچکدام از این کارها که تو کرده ای را نکرده ام, هیچ جایزه ای نبردم ولی ۵۰ سال است هر روز صبح می آیم اینجا و ماهی میگیرم.
متاثر شدید؟ رفتید که استعغا بدهید و بشتابید به سمت مردماهیگیر شدن؟ خب اشتباه کردید. باید بگم که داستان چرتی بود از هر نظر که حساب کنید. به سخره گرفتن گل درشت زندگی هدفمند با یک تنه زدن سنگین به زندگی کاپیتالیستی و تکریم گلدرشتتر زندگی یک لاقبایی. نویسنده که برای نصحیت ما همانقدر نظام اقتصادی و تقدیر و شانس و پشتوانه مالی والدین و مسکن مفت و بستگان گردن کلفت و جبر جغرافیا و حتی دمای هوا را نادیده میگیرد که نویسندگان کتابهای “هفت قدم تا تاسیس کارخانه دوو”. حتی نمیگوید خب ماهیگیر اگر حصبه بگیرد با کدام پول بیمارستان میرود یا کدام پس انداز را برای روزهایی که نمیتواند ماهی بگیرد و باید شکم فرزندان را سیر کند کنار گذاشته؟ نویسنده حتی کوچکترین آگاهی از تفاوت آب و هوا در مناطق مختلف زمین ندارد و موقع نوشتن داستان عبرت آموز به ذهنش هم خطور نکرده که اگر ماهیگیر جایی زندگی میکرد که هوا چند ماه سال به منفی ۴۰درجه میرسید چطور میتوانست انقدر ساده تلاش شبانه روزی ما ساکنین سوال شرقی برای تهیه یک چهار دیواری مسقف مجهز به گرمایش را به سخره بگیرد؟
داستان بالا را مسخره کردم ولی راستش این است که اوایل بحران خودم هم حس میکردم تنها آرزویم هرچه زودتر مرد ماهیگیر شدن است. مدام به فرار از زیر زندگی کارمندی و بخورونمیرم فکر میکردم و میخواستم هرطور شده زودتر یزنم زیر کاسه کوزه دنیا و زندگی روزمره تلاش برای چیزی شدن و بعد چند وقت که گذشت یک موفق را که هیچوقت نزده زیرکاسه دنیا گیر بیاورم و از زیر ابروهایم که احتمالا خیلی هم پت و پهن شده اند, چون پول ماهیگیری انقدر نیست که خرج موچین و نخ من را بدهد, نگاهش کنم و برایش تاسف بخورم.
نشد.
هرچقدر به زندگی ماهیگیران اطرافم دقت میکردم میدیدم اکثرا یک مسکن مفت موروثی با یک مستمری خوب از طرف والدین یا همسر یا والدین همسر دارند. اگر در سواحل شرقی دست خالی ماهیگیر باشی یا در ماه فوریه زیر یرف یخ میزنی یا نیاز به یک خانواده متولی داری. در همان چند وقت به چند شهر کوچک دور و بر سرک کشیدم و فکر کردم لابد زندگی آنقدر آنجا ارزان است که میشود بروم و همانجا ماهیگیر شوم ولی بدون کارکردن حتی قادر به داشتن یک زندگی بخور و نمیر در کوچکترین شهر نزدیک تورنتو را هم نبودم.
ماهگیر شدن برای ناگهان برای من انقدر آرزوی بزرگی شد که مرد متول موفق کنار ماهیگیر نشسته بودن. چون چند وقت قبلش تلاش برای رسیدن به آرزوی مرد آمریکایی موفق بازنشسته شدن از به نظرم کار عبثی آمده بود اینبار همانقدر تلاش برای ماهیگیر شدن هم به نظرم اضافه و عبث آمد. وقتی ساده زیستی همانقدر تلاش لازم دارد که زندگی تجملاتی پس احتمالا انقدر بخور و نمیر کار می کنم که با حداقل مقرری به سن بازنشستگی برسم و خب رسم روزگار چنین است.
راستش چند ماه قبل چهل سالگی متوجه شدم دیگر آرزو ندارم هیچکدام از آدمهای داستان بالا باشم. حتی دلم نمی خواست نویسنده داستان باشم. همینطور که بودم خوب بود. خوب بودن به نظرم ساده تر از قبل آمد. هستم پس خوبم. فقط تا همین چند وقت پیش برایم سوال بود که در داستان بالا آرزو دارم جای چه کسی باشم. چواب را پیدا کردم, جای ماهی
خانم احدیانی
لطفا پاسخ من رو تو لینکدین بدین!
مرسی
اگر چه روایت ماهیگیری حرف بی مایه و چرندی است و تفاوت ماهیگیری از روی تفریح و بی دردی با صید ماهی برای قوت روزانه از زمین تا آسمان است ولی اکثر بزرگان و اندیشمندان از بودا گرفته تا متفکران متاخر بر این باورند که زندگی جز رنج چیز دیگری نیست و نسخه ای که بودا برای کاستن از رنج پیچیده کاستن از آرزوها و خواسته هاست. مسلما کم کردن آرزوها امری نسبی است و هر چقدر بیشتر خواسته هایت را کم کنی حتما رنج کمتری خواهی برد. در ادبیات خودمان هم که تا دلت بخواهد چنین زندگیی ستایش شده است؛ و کان صلی الله علیه و آله خفیف الموونه. بقول سعدی شیرین سخن:
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمنتر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبکتر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر میرود
به مرگ این دو از سر بدر میرود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان بر است
وگر تنگدستی به زندان در است
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمیشاید از یکدگرشان شناخت
(سعدی، باب اول بوستان)
و دست آخر این متن قشنگ که در همین عالم مجازی به تورم خورده فکر کنم بی ربط به موضوع نباشد:
گوش هایم را می گیرم! چشم هایم را می بندم! و زبانم را گاز می گیرم! ولی حریف افکارم نمی شوم!
چقدر دردناک است فهمیدن…!!!
خوش بحال عروسک آویزان به آینه ماشین،
که تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد…!!!
آنها که موهای صاف دارند
فر میزنند
و آنها که موی فر دارند
مویشان را صاف میکنند
عدهای آرزو دارند خارج بروند
و آنها که خارج هستند برای وطن دلشان لک زده و ترانهها میسُرایند
مجردها میخواهند ازدواج کنند
متأهلها میخواهند مجرد باشند…
عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگیری میکنند
و عدهای دیگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند…
لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوند
و چاقها همواره حسرت لاغری را میکشند
شاغلان از شغلشان مینالند
بیکارها دنبال همان شغلند
فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند
ثروتمندان دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ و بی دغدغگی فقرا دارند…
افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند مردم عادی میخواهند مشهور شده و دیده شوند
سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند…
و هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است:
خوشبختی یعنی “رضایت”
مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر،
مهم این است که از همانی که داری راضی باشى
آن وقت ”خوشبختی”..
اما در باب جای ماهی بودن در داستان بالا خواندن این چند سطر از محمدعلی اسلامی ندوشن در مقدمه کتاب “روزها” خالی از لطف نیست:
سیمرغ یا مگس
انسان کیست سیمرغ یا مگس و یا هر دو؟ از دیدگاه طبیعت کور با مگس و حتی یک آمیب تفاوتی ندارد. بزرگان گذشته ی ما گفته اند:
یک قطره ی آب بود و با دریا شد
یک ذره ی خاک با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
منسوب به خیام
ولی همین موجود ناچیز دارای جوهره ای است که او را برتر از همه ی کائنات قرار می دهد زیرا کائنات در مغز او متصور می شود در زیر سیطره ی فکر او قرار می گیرد در حالی که آن خود از خود بی خبر است. هیچ کس بهتر از ابوالقاسم فردوسی این معنی را بیان نکرده است آنجا که بر اثر پیری خود، سپهر را سرزنش می کند و او به او پاسخ می دهد که در واقع خود فردوسی به خود پاسخ می دهد:
چنین داد پاسخ سپهر بلند
که ای پیر گوینده ی بی گزند
چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد
تو از من به هر باره ای برتری
روان را به دانش همی پروری
خور و خواب و رای نشستن توراست
به نیک و به بد راه جستن توراست
بدین هر چه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه از این دانش آگاه نیست
انسان از این جهت برترین است که می داند که هست و می داند که این هست، نیستی در پی دارد که تفاوت میان هستی و نیستی جز همین دانستن و آگاه بودن نیست بنابراین تلاش و تکاپوی او نیز در همین دایره گنجیده می شود، افزودن بر کیفیت زندگی و زندگی کردن با آگاهی مرگ. حدیث بشر حدیث زندگی و مرگ است. هر کسی از این بابت برای خود حکایتی دارد.
روزها_ محمدعلی اسلامی ندوشن
این نوشته بدون منبع در وبلاگ آیدا کارپه هم منتشر شده و چون در ستایش هیچ، از برند لباس و ساعت و سفرهای متفاوت و… خبری نبود، مسجل است که نوشته آهو نمی شوی به این جست و خیز گوسپند، نیست و نخواهد بود. البته این تذکر را برای وبلاگ آن آیدای دیگر نوشتم.
سلام. من بعضی از مطالب شما رو در وبلاگ آهو نمیشوی به این جست و خیز.. .هم میبینیم. شما که نویسنده اون وبلاگ نیستنید هستیند؟