خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: ”میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.”
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
داروگ – نیما یوشیج
جورج میگفت در زمان آن مریضی عجیبی که در آن سالی که زمستانش خیلی سخت بود گرفتارش
شده بوده حس میکرده پاهایش صد کیلو شده اند. هرکدام. سر جمع می شود دویست کیلو. من تابستان همان سال دیدمش بعد شش ماه. خوب شده بود. انقدر خوب که پابرهنه روی چمن ها جلوی در راه میرفت. پاهایش ورم کرده بودند. به اندازه پای فیل. هرچند که من تا به حال پای فیل ندیدهام. خود فیل را هم. پاهایش کبود بودند و ورم کرده ولی راه میرفت. سخت. پس سبکتر از صدکیلو باید میبودند، روی هم. گفت متوجه نشدی که من شش ماه است از خانه بیرون نیامده ام؟ نگفتم نه.حقیقتش این بود که متوجه نشده بودم. تمام آن پاییز و زمستان حواسم به خودم بود و بچهام.به بچهام که نفهمد چه زمستان سختی را میگذرانیم و به خودم که حس میکردم از درون متلاشی شدهام.
چرا نوشتم متلاشی؟
با استناد به دماسنج این زمستان ولی سخت نبود. سرد نبود. سوز نیامد.حتی بچه تب نکرد. برف زیاد نداشت و پاهای جورج همان ماند که باید. ولی به این چیزها نیست. این زمستان از زمستان آن سال و هرسالی که یادم می آید سیاه تر بود.
بود؟ هست؟
گفتم دست کثیف رو نکن توی چشمت. مگر نمیبینی همه جا میگن کرونا زیاد شده و راه انتقالش تماس دست آلوده با دهن ، دماغ و چشمه؟ گفت که شنیده بچه ها کرونا نمیگرن. گفتم اینطور نیست و همه میگیرن. گفت ولی اینجور که آمار نشون میده اگر من – که بچه
ام – اگر کرونا بگیرم نمیمیرم،نه؟ (بله از آخرین باری که ازش نوشتم یکهو خیلی بزرگتر شده و نمیدونم چرا اینجوری حرف میزنه) گفتم نه نمیمیری. بدن شماها مقاومه. رد میکنه ولی خب اگر مواظب نباشی ممکنه به دیگران که بدنشون مقاوم نیست انتقال بدی. گفت یعنی مثلا باعث بشم تو کرونا بگیری. گفتم یک همچین چیزی. چشم و دماغش رو چروک داد. هنوز چشمش میخارید لابد. پرسید بعد تو میمیری؟ خواستم محکم کاری کنم که از زیر دست شستن در نره گفتم ممکنه. وحشت را در چشمانش دیدم. اومدم درستش کنم و به رسم تمام این سالها دوباره خودم رو رویین تن نشون بدم که گفت امروز اول مارسه. بیست روز دیگه مواظب باشیم زمستون تموم میشه. بهار بشه آنفلونزا کم میشه. کرونا هم یکجور انفلونزاست ، پس میره. مگه نه؟ گفتم اوهوم. حتما. گفت دماغم رو برام میخارونی؟
بهار میشه؟
بهار میاد. هرسال اومده و امسال هم حتما میاد. همون سال پاسنگینی جورج، همون سال تنهایی من، سال سایهها، سال شیمی درمانیها. مگه نیومد؟ این کوچه پر از گل میشه. همه این خونهها چمن هاشون سبز میشه. زور بهار به پاییز و زمستون امسال که بقول نیما (جمالی) سال مرگامرگی بود هم میرسه. شک دارم ولی زور هزار بهار هم به داغی که پاییز و زمستان امسال در دلها گذاشت برسه. فکر کنم سالها بعد وقتی از امسال حرف بزنیم همه ماهایی که امسال رو زندگی کردیم بگیم نود و هشت؟ همون سالی که میلیاردها دست از صابون خشک شد، میلونها کیسه اشک از زیادهروی در گریه و تازه این در برابرهزاران هزار چشمی که به در خشک شد هیچ بود.
هیچ.
* از شعر ریرا سروده نیما یوشیج
لینک در تلگرام
راستش خانواده لو خیلی خانواده محبوبی هستن! مثل قره قوز لو، آغداش لو، هو لو، شفتا لو، زردا لو! یکی شون هم هست به نام آیدا لو!
نمی دانم این داستان کوتاه مال چه کسی است. اما حسابی چسبید و اشکم را درآورد:
اطلاعات تلفن
وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانوادهای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبهی قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود، به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد میایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبهی جادویی زندگی میکند که همه چیز را میداند. اسم این موجود اطلاعات لطفاً بود، و به همهی سوالها پاسخ میداد. ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم، روزی بود که مادرم به دیدن همسایهمان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود، ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه میرفتم تا اینکه به راهپله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهارپایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفاً.
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.
-: انگشتم درد گرفته…
حالا یکی بود که حرفهایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید: مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید: خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که میتوانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفاً زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم: تعمیر را چطور مینویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفاً تماس میگرفتم.
سوالهای جغرافیام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناریام مرد با اطلاعات لطفاً تماس گرفتم و داستان غمانگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموماً بزرگترها برای دلداری از بچهها میگویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرندههای زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانهها را پر از شادی میکنند، عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشهی قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: “عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند” و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفاً متعلق به آن جعبهی چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانهی جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر میشدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم میآمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.
احساس میکردم که اطلاعات لطفاً چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفاً!
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.
ناخودآگاه گفتم میشود بگویید تعمیر را چگونه مینویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که میگفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچهای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا میآیم با او تماس بگیرم.
گفت: لطفاً این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای ناآشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند…
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه