این مسیری که میدوم واقعا زیباست. یادم نیست از کی شروع کردم به دویدن در این مسیر. یک دشت فراخ است با راهی پیچ در پیچ در میانش و کلی دکل برق. دکل برق حالا خیلی زیبا نیست ولی به چشم من زیباست.
قبلش در آن یکی مسیر میدویدم. دلم برای آن مسیر خیلی تنگ میشود. برای کوتاه شده بود و مشکل در پیادهرو دویدن این است که مدام پای آدم بخاطر شیب نرم کناره هایش بالا و پایین میرود و آنجای لگن آدم که پا به آن وصل میشود گاهی درد میگیرد. بله باید ساکن یک شهر مسطح باشی که نفست انقدر از جای تخت درآید که بگویی پیادهرو برایم کم تخت است. در حال مسیر قبلی هم چیز پیچیدهای نبود خیابان خودمان را میگرفتم میدویدم به سمت شرق. دو کیلومتر که میدویدم تمام میشد بعد برمیگشتم به سمت غرب و خب میشد چهار کیلومتر. کمکم تیز و بزتر شدم و شروع کردم خط را به مربع تبدیل کردن. یعنی اول پانصد متر میرفتم به سمت شرق بعد پانصد متر شمال. بعد دوباره یک و نیم تا شرق. بعد پانصد تا جنوب. بعد دو کیلومتر غرب. پنج کیلومتر خدمت شما.
مسیر خوبی بود. خاطرهساز بود. تمامش مسکونی و چه خانههای قشنگی. قبلا گفته بودم – خب حالا یکبار دیگه هم بگو- که بزرگترین زیبایی خانههای این شهر این است که نه دیوار دارد نه پرده. بدون اینکه برایش شعر بگویند دانههای دل آدمها پیداست. سرک میکشیدم در خانههای مردم. بسته به ساعتی که میدویدم کسی داشت چای میخورد یا تلویزیونی روشن بود یا هیچی، سکوت و تاریکی. خانههای گرانتر و نوسازتر را سختتر میشد دید زد. چون دیگر گاراژ کنار خانه ندارند تا بتوانند همه زمین را بدهند زیر خانه تا خانهای با سالن و سرسرای بزرگتر بسازند. سالنهایی که هیچوقت هیچکس رو مبلهایشان نخواهد نشست چون همه اهل خانه همان فضای دوازده متری حاشیه آشپزخانه لازم دارند که تلویزیون خانه آنجاستو درهرحال بابت این سالن تاریک و غمگین اضافه معمولا طبقه اولشان خیلی بالاتر از سطح پیادهرو ساخته شده که بتوانند گاراژی را که از کنار خانه کش رفتهاند بچپانند زیر ساختمان بکارند و خب مگر قد من چقدر است که بتوانم داخل آن خانهها را ببینم. راستش خیلی هم علاقهمند نبودم. معمولا پنجره بر خیابان خانههای نوساز سالن خانه است که همیشه خالیست. مبلهای کمرنگ رستورشن هاردور و آباژورهای پایه نقرهای کنار هم نشستهاند و برای هم لبخند بیروح میزنند. چیزی برای دیدن نیست.
چندماهی در همین خیابان دویدم ولی خب سرعتم خیلی کند بود. به نظر خودم البته خوب بود. از نظر من همیشه سرعتم خوب است چون نمیدانم اصلا چه خوب است چه بد. چقدر زیاد است چقدر کم. وقتی من باشی هیچوقت با هیچچیزی مسابقه نداری و هیچوقت حس نمیکنی کندی یا کمی. هیچوقت درصدد ماراتن دویدن نیست. میدوی که دویده باشی و زندگی مردم را از پنجرههایشان حدس بزنی. دروغ میگویم، تازگیها نه در دویدن در چیزهای دیگر زندگی مسابقه گذاشتهام، با خودم. خیلی هم رقت انگیز است ولی این موضوع امروزم نیست. یک روز دیگر دربارهاش مینویسم.
خانه شماره صد و هفتاد سه بچهدارند و یک سگ. سگ تنها موجود زنده خانه است که به باقی ساکنین خانه عشق میورزد یا حداقل بلد است ابرازش کند. بچهها ساکت و کمرنگند. پدر و مادر زیادی به یک کف دست چمن جلوی ور میروند. خانههای جدید اکثرا چمن دم در ندارند ولی تا دلت بخواهد سطح آسفالت شده برای پارک کردن ماشین دارند. در طراحی خانههای جدید فقط به ماشینها فکر شده. مادر با یک کلاه عجیب که از پشتش پارچه نخی آویزان است ساعتها مینشیند روی چهارپایه و دست میبرد لای آن یک ذره چمن، دنبال علف هرز میگردد. بچهها بیحوصله یک توپ بسکتبال کمباد را به سمت حلقه پرت میکنند. توپ چندباری مسیرش را کج میکند و به سقف بی.ام.و بژی رنگی میخورد که پدر دارد با حوله براقش میکند. ماشین زیادی برق میزند. پدر میزند زیر توپ. بچهها دیگر حوصله توپ را ندارند. سر میبرند در موبایلهایشان. سگ بین مادر و پدر و بچهها میدود. نمیداند به کدامشان محبت کند. معلوم است هرکدام را که میلیسید دلش برای لیسیدن آن یکی تنگ میشود. طفلک سگ نمیداند با این همه عشق چه کند.
خانه شماره صد و هفتاد و پنج درش قرمز رنگ است. نه فقط در ورودی خانه. در گاراژ که همیشه مقابلش یک ماشین کوچک قرمز رنگ پارک شده. حیاط جلوی خانه واقعا زیباست. گاراژ کنار خانه است و قد من به پنجرهها میرسد. همه چیز خانه زیباست حتی آجرهای دیوارش و شیروانی قشنگش و زن و مرد صاحب خانه هم. در ورودی در میانه خانه است و هر دو طرفش دو پنجره زیبا. خانه را انگار از روی نقاشی کودکان ساختهاند. حتی از دودکشش گاهی دودی سفید بیرون میآید. انگار که همیشه یک پاپ -رهبر مذهبی کاتولیکان جهان- جدید پیدا کرده باشند. خانه همهچیزش رویاییست البته برای من که رویایم را در گرمای خانههای قدیمی پیدا میکنم. اگر قبل پنج عصر بدوم زن و مرد را میبینم که در پنجره سمت راستی غذا درست میکنند یا کاری مشابه آن. از بیرون درست معلوم نیست. درهرحال در آشپزخانهاند. نور آشپزخانه زرد است و سینک ظرفشویی روبروی پنجره. اگر دیرتر از هشت بدوم در پنجره سمت چپ نشستهاند. تلویزیون روشن است و نورش را از پیادهرو میبینم. روی سنگهای جلو خانه یک سری اسباب بازی چوبی کوچک چسباندهاند. چند مرد و زن چوبی که از سنگ بالا میروند و یک در کوچک که چسباندهاند روی تنه درخت انگار که درخت خانه لیلیپوتیها باشد.
چقد قشنگ و دلبازه این مسیر جدید. میشه بگی کجاست؟ من و دوستم هم تقریبا هر روز می ریم پیاده روی طولانی. حداقل هفت هشت کیلومتر ولی همیشه یه مسیر تکراری.
گردون نخواست بنگرد آسوده سر مرا
زین رو کشاند رخت بسوی سفر مرا
سوی دیار و شهر فراموشیام فکند
دست پلید گیتی بیدادگر مرا
سیمرغ روزگار به مکر و غدر نهاد
از پشت کوه قاف بسی دورتر مرا
گویی که خار بودم و خس یا چو پرّ کاه
کز آن سرم پراند بسوی دگر مرا
میکاودم غریبی و میکاهدم ز جان
غم میتراشد از سرشب تا سحر مرا
در کشوری که من نشناسم زبانشان
در کشوری که کس نشناسد هنر مرا
نه جای ماندن است و نه یارای رفتنم
گویی که بسته بال و شکستهست پر مرا
این باغهای پرگل و این سبزههای پاک
بیگانه میرسند همه در نظر مرا
آواره از دیارم و این خوبتر که نیست
جز غم در این دیار کسی همسفر مرا
اینجا صدا بگوش خدا هم نمیرسد
کو پاسخی ز حاصل کار بشر مرا
گم شد مرا شمارش ایام روز و شب
حیرت فزود گردش شمس و قمر مرا
نوروز ما بموسم پاییز شد قرین
بنگر کجا کشانده قضا و قدر مرا
هر روز پیشتر رود ایام و بیشتر
قدرت ز پا بگیرد و نور از بصر مرا
زی شصت سال پست و بلندای زندگی
هرگز نبوده محنت از این بیشتر مرا
غربت ز یک طرف کهولت و حرمان ز یک طرف
آن یک شراره میزند این یک شرر مرا
یادش بخیر باد جوانی که حسرتش
یک لحظه هم نمیرود از دل بدر مرا
آنروز ذوق و شوق بُد و شور و عشق بود
امروز اثر نمانده از آن شور و شر مرا
آنروز یار و دوست مرا بیشماره بود
اینک کسی نیاورد اندر شُمر مرا
آنروز اگر زمانه ز دستم مَفر نداشت
امروز از این پلید نباشد مَفر مرا
شیری که داده بود مرا این عجوزه دهر
آوردش از دماغ دوباره، بدر مرا
هر قطرهاش ز روزنهی دیدگان چکید
شهدی چشانده بود جوانی اگر مرا
چندی اگر کنار کمان ابروان گذشت
امروز نیست غیر کمانی کمر مرا
زان طبع شوخ و شاد نشانی نمانده است
زان خندهها نمانده به لبها اثر مرا
تلخی گرفته طبع من این شعر نغز نیست
با خاطر حزین نسزد شعر تر مرا
در (سیدنی) چو ناصرخسرو شدم که گفت
«آزرده ساخت کژدم غربت جگر مرا»
خاکش به جان ببوسم و بر دیدگان کشم
افتد اگر دوباره به تهران گذر مرا
جان مرا به نامهات ای دوست شاد کن
ترسم خدا نکرده نبینی دگر مرا
حسین مصطفوی (آذر)
تولد: ۱۳۰۱ همدان؛ درگذشت ۱۳۷۰
گریزهایى که وسط داستان مى زنید خیلى دلچسبه . دود سفید و پاپ …سگى که با عشق زیادش نمى داند چه کند
ممنونم.