شلختهام. نه در همه چیز در کاغذداری و نگهداری مدارک. نه فقط مدارک، در مرتب کردن کمد لباس و کابینتهای آشپزخانه و اتو کردن لباسها و … قبول تمام و کمال شلختهام ولی الان وقت این حرفها نیست. شلختهام چون اگر نبودم مجبور نمیشدم برای پیدا کردن یک کاغذ وام مربوط به همین یکی دوسال پیش کل زونکن مدارک را از سالها قبل زیر رو کنم و برگ برگ جلوی چشمم بگیرم تا بخاطر بیاورم این برگه چیست و چرا. دست آخر چی پیدا کردم؟ مدرک روزی که آپارتمان پایین رو خریدیم. پونزده سپتامبر دو هزار و هشت. بچه اکتبر دو هزار و نه بدنیا اومد. خب یک مدرک دیگه هم پیدا کردم، یعنی خودش برام فرستاد چون من مدرک خودم رو گم کرده بودم. سند حضانت فرزند مورخ روزی که از خونه رفت، پونزده سپتامبر دوهزار و پونزده. دقیقا همون روز که خونه رو خریدیم هفت سال بعد اون رفته. یعنی ساعت کوک کرده بوده؟
هفت از اون عدد اداییهاست. هفت گاو لاغر نبودن که اومدن در خواب عزیز مصر هفت گاو فربه را خوردند؟ خداوند کل جهان هستی رو در هفت روز سرهم نکرد. رستم از هفت خوان رد نشد؟ آدم رو چرا هفتسالگی میفرستن مدرسه؟ چرا هفت؟ کف زیرزمین نشستم و فکر کردم امسال پونزده سپتامبر کجا بودم. سعی کردم چند مناسبت مهم دیگه مرتبط به این روز پیدا کنم ولی چیزی یادم نیومد. حتما چندتا اتفاق مهم پونزده سپتامبری دیگر هم بوده ولی من مدارکشون رو گم کردم. مثل همین سند مالیات دوسال پیش کوفتی که پیداش نمیکنم. لابد یک پونزده سپتامبری من عضویت باشگاه بدنسازی رو کنسل کردم و حتما یک پونزده سپتامبر دیگه شرکت بیمه بابت روکش دندونم برام اخطار فرستاده یا یک پونزده سپتامبری سوییچ ماشین قبلی رو گم کردم.
به زودی دارم از این خونه میرم. خیلی خوشحالم. وقتش بود ولی نمیدونم چرا کف زیرزمین ناگهان خاطرات آوار شدن روی سرم. خاطراتم با همین خونه. یادم میآد بچه بلد نبود از پلههای زیرزمین بره پایین. بالارفتن رو بلد بود و دستهاش رو کثیف میکرد چون چهاردست و پا بالا میرفت. من پشت سرش میایستادم که پس پسکی پرت نشه ولی کمکش نمیکردم. خودش هم کمک نمیخواست. الان هم نمیخواد. پونزده سپتامبر دوهزار و پونزده هم کمکی نخواست. من هم کمکی نخواستم. من هیچوقت کمکی نخواستم. انقدر کمک نخواستم که گاهی کلمه کمک رو کلک تایپ میکنم، یا کیک یا کپک یا کوک.
همون کف زیرزمین فکر کردم چی شد. چرا از دقیقا هفت سال بعد امضا کردن این سند مشترک، اون سند نامشترک رو امضا کردیم. چه وقت فکر کردن به این چیزهاست ولی خب وقتی کف زیرزمین با کلی زونکن و عکس و دست خط و لیست خرید و رسید دریافت جفت بچه توسط بانک جفت و بلیت باطله کنسرت، و اعداد روند احاطه شده باشی لابد بهش فکر میکنی. اشکالات خودم رو بلد بودم. به عیوب خودم که میرسه شلخته نیستم. دقیق همه رو میدونم. با نگاه فلسفی اگر بخوای بررسی کنی و اگر اشکالات و اشتباهات من رو تخممرغ فرض کنیم ، اون هم کلی مرغ داشت. خیلی زیاد. یک مرغدونی. مثل هر رابطه دیگری . منم شونه شونه تخم مرغ داشتم. اون ولی به مرغ و تخممرغ باور نداشت و میگفت فقط و فقط تخممرغ بوده و بس. خب اصرار به اینکه محاله مرغ هم وجود داشته باشه، خودش یک مرغ دیگهاست. درهرحال مهم نیست. مهم کاغذ مالیاته که گم شده.
ایملیم رو نگاه کردم. کلید کرده بودم روی پونزده سپتامبر. پونزده سپتامبر امسال جیل ری از شرکت کاریابی به دریس ایمیل زده و نوشته دنبال جوشکار میگردن و اگر هنوز جویایی کارم رزومه رو براش بفرسته. جیل ایمیل رو اشتباه به اکانت کتاب من زده. همون کتابی که سال دوهزار نه منتشر کردم. همون کتابی که سه ماهه حامله بودم وقتی منتشر شد. روز انتشارش توکا اینجا بود، مهسا هم بود، بچهام هم توی دلم بود، و اون روز نه مرغی بود نه تخم مرغی. سه ماه بعد البته اولین مرغ رو دیدم. درهرحال نمیدونم چرا جیل روز پونزده سپتامبر اینکار رو کرده. من واقعا برای تحمل این همه اتفاق در روز پونزده سپتامبر ضعیفم. به جیل هم همون روز جواب دادم که احتمالا ایمیل غلطه و تا دیر نشده بگرده دریس رو پیدا کنه. البته اون روز پونزده سپتامبر برام روز خاصی نبود. هنوز هم نیست. اولین بار نیست که نامه اشتباه برام میآد. سال دوهزار و هفده هم گواهی فوت همسرم که در ۹۷ سالگی مرده بود اومد دم خونه. کل روز بعدش معطل شدم که زنگ بزنم مردهسوزخانهای که گواهی رو صادر کرده بود و توضیح بدم که گواهی رو اشتباه فرستادند و من همسری نداشتم و ندارم. نمیدونم چرا فکر میکردم وظیفه اخلاقیم حکم میکنه این کار رو بکنم. میخواستم زودتر گواهی رو بفرستن به نشانی درست. چرا اصرار داشتم؟ احتمالا همسر متوفی هم یک مدت صبر میکرد و بعد خودش پیگیر میشد. شاید ترسیدم در زمان انتظار برای گواهی فوت همسرش خودش هم فوت کنه. نمیخواستم در انتظار بمیره. انتظار چیز کثیفیه.
نامه مالیات رو پیدا کردم. باقی رو دوباره و بینظم چپوندم توی زونکن. میشد مرتبشون کنم که دفعه بعد به این فلاکت نیفتم ولی شلختگی هم یکی از تخممرغهای من است. برگشتم بالا و عکس نامه رو برای بانک فرستادم و فکر کردم اول نه مرغ بود و نه تخم مرغ، خروس بوده. شاید زلیخا یکشب خواب دیده که یک پونزده سپتامبر لاغر هفت سال بعد میآد و یک و پونزده سپتامبر چاق رو میخوره. شاید به جیل ایمیل بزنم و بگم از شهرباریک تماس میگیرم، هنوز جوشکار میخوای؟
توصیف مرغ و تخم مرغت رو دوست داشتم.
یعنی آدرس ایمیل دریس چی بوده که با narrowcity اشتباه شده؟