خواستم بنشینم روی مبل جلو پنجره و اینها را بنویسم ولی میسر نشد چون مبل جلو پنجره را فروختهام به رابرت. همان که با پدر مسنش آمدند و مبل را به سختی بردند. برای همین است که نشستهام پشت میز ناهارخوری چوبی که ۱۴ سال با شهروز از دست دوم فروشی خیریه ارتش رهایی بخش در خیابانی در اسکاربورو خریدیم. با چهارصندلی. پشتم کتابخانهاست. خالی از کتاب. همه کتابهای را در جعبه گذاشتهام و رویشان نوشتهام بوکس. کتابخانه خالیست. سعی کردم به خاطر بیاورم وقتی کتابخانه را به دیوار نصب کردیم ولی یادم نیامد. یادم آمد من ایران بودم با بچه تا کتابها را بیاورم و کتابخانه را هم شهروز به دیوار وصل کرد. شهروز، کیوسک، نامجو، صدای ساز از زیرزمین، صدا گریه من، پدرم روی صندلی جلو در، چهاردست و پا راه رفتن ایلیا، کابینتهای که هیچوقت تمام درهایش را نتوانستم ببندم، خندههای دور میز، سی سالگی، چهل سالگی، تولدها، جداییها، تنهاییها، شبهای ترسیدن از حضور دیگران .. همه آوار شدهاند روی عصر یکشنبه.
مهرداد رفت از خانه دوستش چمدان بگیرد. من با خانه تنها شدم. با جای قابهای روی دیوار که دیگر رنگشان با باقی دیوار فرق دارد. با اتاق پسرم. که چهاربار در این یازدهسال تختش را عوض کردهام. با خاطره دوستانی که حتی شاید امروز اسم من را هم به خاطر نیاورند. با یاد بازی نور آن شومینه چوبی روی تنها و تنهایی من.
سالها منتظر این روز بودهام. پنج سال پیش دلم میخواست از این خانه بروم. خاطرات این خانه سرم را سنگین میکنند و روحم را زمینگیر. هرگوشهاش من را یاد زندگی میاندازند که سالها بعد از پایانش دلتنگش بودم. گاهی خودم را مچاله در کنار تخت با ملافههای سفید به خاطر میآورم و همزمان خودم را با لباسی سیاه و کوتاه در حال پنیر بریدن در همین آشپزخانه کهنه با گیلاسی ویسکی در دست. خاطرات خوشی و خنده این خانه همیشه بیشتر بوده است از تنهایی و گریه. این خانه صدای قدمهای بچهمن را شنیده، صدای نیمهشب ترسیدنش را. خودم در این خانه از زنی ۲۸ ساله به زنی ۴۲ ساله تبدیل شده ام. این خانه همه آنچه را که من از سرگذراندهام را شاهد بوده است. شاید برای همین است که دلم میخواست بروم. من آدم حمل خاطرات نیستم. آنهمه این همه خاطره. خاطره اولین تمرین دست جمعی کیوسک در این زیرزمین. صدای خندهها، صدای چوب درامز شهروز. صدای لرزیدن لیوانهای خانه از گیتار بیس علی.
این خانه من را بیشتر از خانه والدینم میشناسد. صدای گریه و خنده از ته دل و حسرت و عاشقیت را شنیده. این خانه پسر من را بزرگ کرده است. هزاربار دستمال کشیدهام ولی تا رونن بیاید و دیوار را رنگ تازه بزند هنوز روی در اتاقش جای اولی خطخطی زندگیش نامحسوس پیداست. اگر عمیق نفس بکشم بوی شیرینی یکسالگی پسرم را میشنوم.
یکشنبه دیگر من در این خانه نخواهم بود. به خانه خودم خواهم رفت که سالها خوابش را میدیدم. خاطرات را در هزارجعبه بستهبندی کردهام و ته سرم گذاشتم ام. روی جعبهها نوشتهام مموریز، سوییت مموریز.
پنجره خانه جدید هم درختی روبرویش دارد. دوباره جایم را برای نوشتن پیدا خواهم کرد. آنجا هم داستانی خواهم نوشت. ولی در این لحظه وسط در چمدان ریختن لباسهایم آمدم نشستم روبروی پنجره، آخرین غروب دلگیر یکشنبهاش را نگاه کردم و به این خانه شماره ۵۰ گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر بابت تمام آنچه زیر سقفش تجربه کردم از خودش و دیوارهایش متشکرم.
مواظب خاطرات زیبای من باش ای خانه سبز شماره پنجاه.
آیدا جان، این خانه شماره ۵۰ بخشی از خاطرات جمعی ما هم هست. امیدوارم تو خونه جدید بیشتر هم بنویسی.
حال و هوای این نوشته خیلی شبیه نوشته قدیمیتون بود. مرثیه ای برای snare
ایدا جان مبارکه ! ایشالله به سلامتی و دل خوش! البته خاطرات و داستان های این خونه شماره پنجاه با من که خیلی وقته نوشته هاتو دنبال می کنم می مونه !
یاد قسمت آخر سریال فرندز افتادم. من هم از خونه تو خاطره دارم.
پدرم دیابت داشت. سه چهار سال آخر عمر، بیناییاش را به طور کامل از دست داد و دیگر قادر به دیدن چیزی نبود. همان دوران یک روز که به قصد دیدنش رفته بودم، طوری فکرم مشغول بود که بدون سلام و احوالپرسی وارد منزل و اتاقش شدم. دراز کشیده بود و توی عالم خودش بود. رفتم کنارش نشستم. فهمید کسی نزدیکش شده اما ندانست من هستم. دستم را گرفت و با ملایمت شروع به نوازش کرد. نوع نوازش کردنش بنظرم عجیب آمد. تا آن سن که سی و اندی سال داشتم، چنین نوازشی از او ندیده بودم. بعد در حالی که با صدایی آرام نام مادرم را به زبان میآورد، مخاطبم قرار داد. تازه فهمیدم موضوع از چه قرار است. گفتم سلام بابا، شبنم هستم. مامان توی آشپزخونهس، اگه کارش داری صداش کنم. به محض شنیدن صدای من، طوری با چندش دستم را پس زد که بعد از گذشت این همه سال، هنوز از ذهنم بیرون نرفته. زنده شدن این خاطره، ناخودآگاه فکرم را میکشد به سمت همکارانی که با وجود داشتن فرزند دختر بالغ، کماکان هوسهای خودشان را خارج از دایره زناشویی مجدانه پیگیری میکنند. این را میدانم که در فرهنگ ما، دختر جماعت چقدر بابایی است و به محبت پدر نیازمند. اما انتظار محبت و نوازش از دستی که خود عقده هرزگی دارد و تفکیک این دو از هم، اگر بعید نباشد کاری است بس سخت و دشوار.