یک جنس از عشق باید باشد که از شور و دیوانگی و جنونش در گذر زمان کم بشود، تمام پوستههای شهوت و حسادت و خشم و نفرتش بریزد و آخر سر چیزی برایت بماند از جنس محبت عمیق که در درونت نسبت به ماضییارت حس میکنی. جنسی از محبت که حتی حسادت، رقابت یا خیانت یا هر حس دیگری دیگر نمیتواند جلویش را بگیرد تو به آن آدم محبت داری و صلاح و قرارش را مقدم بر هرچیزی میدانی.
هر عشقی برای من قابلیت تبدیل شدن به این محبت را نداشت. عاشقیتهایی بودند که از جنون و دلدادگی اول به نفرت تبدیل شدند، کمکم به خاطره و گاهی از خاطره هم عبور کردند در مرور زمان و تبدیل شدند به هیچ. هیچ. ۰
و خب ظاهرا عشقی هم بود که هیچ نشد. از جنون، از دیوانگی و رها کردن تمام زندگی بابت عشق، از شهوت، از دلدادگی، از جدایی، از نفرت، از خشم، از خاطره از همه چیز عبور کرد تبدیل شد به محبت عمیقی که آرامش و خوشبختی من را به دلخوشی و قرار آن یارگذشته مربوط میکند. خودم هم باور نمیکنم که انقدر به آن آدم محبت دارم که حاضرم با رقیب سالیان عاشقیتتمان باشد، حاضرم حالش بشود کابوس روزگار باهم بودنمان ولی دیگر آزار نبینم. صرفا خوشحال باشم که خوشحال است.
دیروز وسط دویدن دیوانهوار طولانی -هفده کیلومتری که دیگر جایی نمانده که درموردش حرف نزده باشم -در هوایی یخ زده بعد از کیلومتر نمیدانم چند باتری موبایلم انقدر کم شد که مجبور شدم پادکست را خاموش کنم. موبایلم قزمیت است در سرما باتریش را نمیدانم خرج چه مزخرفی میکند که هشتاد و نه درصدش ناگهان میشود بیست درصد. پادکست را خاموش کردم ولی گوشها را از گوشم درنیاوردم. همه صداهای بیرون خفه شد. من ماندم و صدای نفسهای خودم و صدای کمرنگ شده خیابان. نفهمیدم چطور هفت کیلومتر آخر را با صدای سرم دویدم. همیشه اولش اینطور است که به هیچ چیزی نمیتوانی فکر کنی. گاهی سعی میکنم چند مساله ریاضی را در سرم حل کنم. اولش ضرب دورقمی در یک رقمی هم مقدور نیست ولی کمکم سر آدم یاد میگیرد که دویدن را کنترل کند و چهارعمل اصلی را هم انجام بدهد.کم کم خیلی جلو رفتم و دیگر میتوانستم حساب کنم اگر ماهی پانصد دلار از بدهیهایم را پرداخت کنم چند سال دیگر دیگر بیبدهی میشوم.
و بعد دیگر مغزم راه افتاد. همان وسط داشتم در میان نفس نفس زدن داشتم احساساتم را مرتب میکردم که دیدم آن عشق و شوریدگی، آن حس حسادت عمیق که یکبار کارم را به بیمارستان کشاند را امروز با نگاه چه خوب که تنها نیست میپذیرم. نمیگویم آزار نیست. آزارش هست. تمام کابوسهای دوران عاشقیت زنده میشود و حس میکنم پس من توهم نداشتم، حق داشتم ولی هیچکدام اینها دیگر تبدیل به خشم نمیشود. تبدیل به اشک نمیشود. در عوض خوشحال هم میشوم از قرارش. حتی گاهی فراتر میروم و تلاش میکنم که خودم هم زندگی را برایش زیباتر و سهلتر کنم. این تبدیل عشق به محبت است و احتمالا این همان معجزه قدمت است که آ.ه میگفت. شایدم هیچکدام نیست خودم به قرار رسیدم و دیگر چیزی آزارم نمیدهد. شاید همین است. یا ترکیب هردو + بدهی.
حسابی چسبید. جزء پستهایی بود که ارزش ذخیره کردن داشت. نمیدانم نویسنده چنین متنی چطور ممکن است خودش را برونگرا بداند!
__________
ممنونم. دوران قرنطینه نشون داد من برونگرا نیستم، اداش رو درمیام 🙂
عالی بود. چقدر به موقع بود. چقدر لازم داشتم خوندنش رو. مرسی آیدا جان
آیدا منم یه مهاجر ده ساله ام و مثل تو در تورنتو زندگی میکنم و گرچه جزو طبقه بندی خوش مهاجرها قرار میگیرم ولی با خوندن نوشته ات تا ساعت ها به مهاجرتم فکر کردم و در نقطه ای دیگه خودمو پیدا کردم اما فقط به کمک نوشته تو و قلم جادویی تو تونستم خودمو تو اون نقطه پیدا کنم. خواستم بگم متاسفم بخاطر اون ١۴٠ کاراکتر که نمیدونم چی بود و این حجم نفرت و کینه که نمیفهممش ولی دمت گرم بخاطر این شناختت از خودت و اون چه که میخوای و مرسی که مینویسی حتی اگه گاهی بهای سنگینی براش میدی.