(این نوشته من در مجله ناداستان شماره نُه، بهمن ۱۳۹۹ چاپ شد)
دکتر براون پرسید بعد آن اتفاق و تهدیدها اگر میتوانستم به عقب برگردم دست از سر اینترنت برمیداشتم؟ جواب دادم نه، هیچوقت. دکتر براون جوری نگاه کرد که انگار جوابم را قبول کرده ولی قانع نشده. دست کم هفتاد سال داشت و متعلق به نسلی نبود که بتواند درک کند زنی بعد از این همه تحقیر، تهدید، آزار کلامی جنسی، ترس و خشم از فضای مجازی هنوز فکر میکند اگر برمیگشت به پانزده سال پیش باز هم وبلاگی باز میکرد، اسمش را میگذاشت «پیادهرو» و شروع میکرد با طنز یا جدی، گاهی داستان و گاهی صرفا از روزمره زندگیش نوشتن. توضیحش برای دکتر براون و حتی نزدیکان خودم هم سخت است. توضیح اینکه همین وبلاگ و بعدتر شبکههای اجتماعی بود که باعث شد به غلط یا درست فکر کنم من هنوز در وطنم زندگی میکنم. وبلاگ من را در جایی که دوست داشتم و برای آدمهای که دوستشان داشتم زنده نگه داشت. توضیح اینکه آیا اصلا این حس در وطن خود زندگی کردن چیز ارزشمندی است که به واسطه آن وبلاگ ارزشمند باشد هم کار دشواری است. دکتر براون هنوز با لبهای جلو داده نگاهم میکرد. انگار منتظر بود چیزی بگویم و از حماقتی که چند لحظه قبل مرتکبش شدم، کم کنم. به دکتر گفتم فقط یک چیز را تغییر میدادم. لبخند زد، یعنی ادامه بده. گفتم از هر مدیومی به منظور درستش استفاده میکردم. به عینکش ها کرد. ناامیدش کردم. چیزی نگفت.
من بیست و چهارم اکتبر سال دوهزار و سه مهاجرت کردم. روز تولد بیست و چهار سالگی. البته آن روز فکر نمیکردم مهاجرت میکنم، مطمئن بودم صرفا عازم سفرم که درس خواندن در خارج از ایران را تجربه کنم. کشوهای میز اتاقم در منزل والدینم پر بود از کاغذهای حاشیهنویسی رنگی، کتابهایم در کتابخانه، شالهای رنگی نخی آویزان در کمد و پوستر تئاتر «فنز» روی دیوار اتاقم، چند جفت کفش هم زیر تخت. هیچ چیز مهمی را با خودم نیاورده بودم، چیز مهمی هم نداشتم ولی همان خنزر پنزرها آن سالها برایم مهم بودند. قرار بود برگردم، قبل از اینکه فراموش شوم، قبل از اینکه کفشهای زیر تخت از مد بیافتند، برگردم. مهاجرت من در دوران ایمیل رخ داد برای همین وخامت از خاطر نزدیکان رفتنم به اندازه خالهها و داییها که دهه شصت از ایران رفتند نبود. به آنها هفتهای یکبار از تلفنخانه یا با کارت زنگ میزدیم و بعد نوبتی میچپیدیم در باجه یا در خانه تلفن را دست به دست میکردیم و هرکسی سه کلمه احوالپرسی سطحی یا ابراز دلتنگی میکرد. من این شانس را داشتم که با دوستانم حرف یا ایمیل بزنم و حتی وبکمی هم روشن کنم تا از یاد نزدیکان نروم ولی کماکان این شانس را نداشتم که در حافظه دیگران بمانم.
وقتی مهاجرت یا بقول خودم همان «رفتم که درس بخوانم و برگردم» کردم، تازه چندسالی بود که جدی شروع کرده بودم به نوشتن. کلاسهای سوره میرفتم، خیابان رشت، مندنیپور، خیابان ادیب، میرصادقی، دربند و هر جایی که میشد یاد گرفت، نوشت و برای دیگران خواند. نوشتن برایم از هرکاری دلنشینتر بود. برای همین نیمی از سختی مهاجرت برایم دور شدن از خانواده و دوستان بود و باقی، از دست دادن حلقه آدمهایی که بشود برایشان داستان نوشت و حرف زد. تا سالها این سوراخی بود در قلبم که با ایمیل و چت یاهو پر نمیشد. دلم میخواست برای آدمهایی مشق نوشتن کنم که نمیشناسمشان.
من یک «بدمهاجر»م. مادرم در تمام دههزار عنوانی که برای دستهبندی آدمها دارد: بدسفر/خوشسفر، رابطهدوست/تنهاییپرست، یک دستهبندی مهم دارد بنام «بدمریض». آدمها دو دسته هستند، خوشمریض یا بدمریض. بدمریضها با کوچکترین سردردی شروع میکنند به نک و نال، ناله آنقدر مهم نیست که فرورفتن بدمریض تا قعر لجنزار بیماری و عدم تلاشش برای خروج از آن یا حتی تظاهر کردن به سالم بودن. من و مادرم از آن خوشمریضها هستیم، حتی کمی اضافهکار. هرچه حالمان وخیمتر باشد ماتیک قرمزتری میزنیم و کارهای پیچیدهتری انجام میدهیم. من که در حالت عادی غذاهای آبپز و حاضری درست میکنم و شلوار نخی راحت میپوشم و یک روز درمیان پنج کیلومتر میدوم و موهایم را با کش میبندم، بعد جراحی شبکیه چشم یا زایمان حتما شلوار جین تنگ پا میکنم، موهایم را پوش میدهم، غذای سخت درست میکنم و روزی ده کیلومتر میدوم. رفتارم برای یک مریض غیرعادی است. ما خوشمریضها میترسیم اگر به مریضی رو بدهیم بماند و گاهی در این تظاهر به ما خوبیم انقدر زیادهروی میکنیم که یک زکام ساده دو ماه میماند یا هر بخیهای را باز میکنیم. نقطه مقابل ما میشود «بدمریضها». آنها مدام از دردشان حرف میزنند، حتی وقتی منعی برای حمام کردن وجود ندارد سعی میکنند با موی هرچه چربتر ظاهر بشوند و با یک زکام موقع راه رفتن حولههای کلفت حمام میپوشند، صدایشان را نالهای میکنند، پاهایشان را روی زمین میکشند و بوی ویکس پخش میکنند. وقتی حالشان رو به بهبود است انقدر بقول مادرم خودشان را انگولک میکنند که دوباره ردی از مریضی پیدا کنند و دوباره شروع کنند. بدمریضها بیمار نمیشوند، در نقش بیمار ذوب میشوند.
درست است که من بدمریض نیستم ولی قطعا در همان مقیاس یک «بدمهاجر»ام. آدمهای عادی بعد از مهاجرت دنبال راهی میگردند برای وصل شدن به کشور جدید، دوست داشتنش، لذت بردن از چیزهای ساده یا چیزهای بزرگتر که مهاجرت برایشان فراهم کرده و من؟ حداقل چند سال تلاش کردم برای وصل نشدن و چند سال بعد را هم تلاش کردم که توضیح بدهم چرا وصل نمیشوم. وقتی بهانههای مثل دلتنگی یا از دست دادن هویت اجتماعی از دست رفت، آویزان زبان شدم. برای یک بدمهاجر چه کارت برندهای بهتر از زبان پس هربار بعد از نوشیدن اولین لیوان، این دلیل را میکوبیدم روی میز. به هرکس که میرسیدم، شروع میکردم. روضه اینکه من عاشق داستان تعریف کردنم، عاشق روایت کردن و خنداندن و زبان من فارسی است، در ایران با زبان خودم مینوشتم و خوانده میشدم اینجا چی؟ حالا انگار آنجا قرار بود پخی بشوم و ولی این را که مخاطب نمیدانست، مخاطب اگر زرنگ زود یک بدمهاجر را تشخیص میدهد، بین نک و نالش فرصتی پیدا میکند برای فرار و پناه میبرد به علیرضا نامی که خوشمهاجر است و ژاکت گوزندار تن کرده و نام دوست دخترش کریستیناست. مخاطب حق دارد ما بدمهاجرها از بدمریضها هم غیرقابل تحملتریم.
وبلاگ بهترین اتفاق سالهای اول مهاجرت بود. اصلا اگر وبلاگ نبود شاید انقدر دوام نمیآوردم که بتوانم اینجا را خانه خودم ببینم. نه تنها دوام نمیآوردم که دیگران را هم دیوانه میکردم با اینهمه نک و نال. اولش در وبلاگم با خودم حرف میزدم مثل هر وبلاگ نویس دیگری. کمکم آدمها آمدند. اول آنهایی که مینوشتند «با نوشتهای در مورد عشق به روزم به من سربزن» و بعد آنهایی که دنبال تبادل کالا نبودند، واقعا میخواندند. این معجزه اینترنت بود برای من، حرف زدن با آدمها بدون مرز. زندگی صدایت در جغرافیایی که دیگر جسمت آنجا نیست. شکل معجزه است. انگار مدیومی باشد که یکی بعد مرگ بتواند در آن برای بازماندگانش حرف بزند. این چیزها را دکتر براون درک نمیکند.او همیشه جایی بوده که میخواسته باشد. برای او اینترنت جایی است که هرچه را بخواهی در آن جستجو میکنی یا بلیت هواپیما میخری یا با خواهرت در فلوریدا بایبای میکنی. برای من اینترنت حضور بدون جسم در تاریک روشن عصر پنجشنبه جلسه داستان و نقد داستان بود و پیدا کردن آدمهایی که به نوشته من گوش میکردند. خواندن داستان آنها. قرار نبود منتظر مسافری که مجلهای میآورد بشوم. داستان نوشتم. بعدتر داستان کافی نبود از خودم و از زندگی و از دیگران نوشتم. همه آنچه فکر میکردم مهاجرت از من گرفته را وبلاگ به من برگرداند، گیرم با هشت و نیم ساعت اختلاف زمان. به دکتر براون گفتم اگر وبلاگ نبود من که روز تولد بیست و پنج سالگی با دو چمدان از اتاقم رفته بودم، کجا دچار این توهم میشدم که هیچوقت نرفتهام؟ داشت کفترهای پشت پنجره را نگاه میکرد.
دکتر براون گفت از الان حرف بزن نه گذشته. دقیقا میتوانی بگویی کدام قسمتش از همه بیشتر آزارت میدهد. خشونت؟ فحاشی جنسی؟ تهدیدها؟ مخاطب نفرت بودن؟ گفتم همه اینها آزارم میداد، ولی اینها در گذشتهاند. چیزی که امروز آزارم میدهد این حس مرگ است. حس میکنم مردهام. سالها همزمان دو نفر بودهام. نه دو نفر مجزا، من و سایهام. مجزا ولی از یک نقطه بهم متصل و هر دو همزمان و باکیفیت در دو جغرافیا زندگی کردیم. هم اینجا، هم ایران. انگار یکی از ما دو نفر مرده است. شاید هم نفر دومی نبود و من تمام این سالها آنجا مرده بودم و به غلط فکر میکردم زندهام. ابروهایش را بالا نداد. میفهمید؟ نه نمیفهمید. هیچکس نمیفهمد. خودمم هم نمیفهمم چه مرگم است. عمر شبکههای اجتماعی انقدر طولانی نیست که هویت مجازی، آزار محیطش و از همه مهمتر مرگ مجازی آدم به رسمیت شناخته بشود چه برسد به اینکه درک هم بشود. بابت همچین دردی پیش روانکاو آمدن هم از اول پول دور ریختن بود.
فین کردم در دستمال و گفتم سوال اول را دوباره جواب بدهم؟ گفت بده. مشکل اینترنت یا وبلاگ نیست، مشکل داستان است. اگر به عقب برمیگشتم هیچوقت اکانت توییتر به اسم خودم باز نمیکردم. اگر به عقب برمیگشتم هیچوقت در توییتر چیزی نمینوشتم. من آدم شرح و توضیح و توصیف موقعیتم. از اول قرار بود در «اینترنت» داستان تعریف کنم. اگر پنج سال پیش جای یک خط توییت با جزییات داستان شبی را تعریف میکردم که سوار اوبر شدم و با مرد جوان راننده از دوری از خانواده گفتیم. اگر مینوشتم که او عکسی از مادرش نشانم داد که به حداقل ده گربهاش در حیاط غذا میداد. اگر میگفتم من برایش از مادرم گفتم که بخاطر دیابت چشمش دچار مشکل شده بود. که حرف زدیم از حس گناه مشترکمان از همراهِ سالخوردگیِ والدینمان نبودن. مخصوصا وقتی ما در آرامش مطلق کنار دریاچههای آلگن کوین چادر زدهایم و آنها برای سادهترین چیزها اضطراب تحمل میکنند. تازه اینجا بود که او اضافه کرد که چقدر بعد از فلان انفجار در فلان محله شهرش دلش میخواهد خانوادهاش را هم بیاورد اینجا چون او بیشتر از من نگران مادرش است، انگار که مسابقه نگرانیست. اگر تمام اینها را مینوشتم جای اینکه با سَری گرم، ساعت سه صبح آن یک جمله اشتباه را از میان آن همه حرف صادقانه را برای توییت کردن انتخاب میکردم. اگر حس گناه از زندگی آرام در کانادا، دلتنگی و نگرانی برای والدین و عکس گربهها را خلاصه نمیکردم در یک ۱۴۰ کاراکتر شعاری، بیمحتوا و غلط که جدای از باقی داستان جوری رها شود در فضا که کلی آدم را اذیت کند، شاید هیچوقت اینطور نمیشد. شاید هم میشد.
آن شب نمیشد یک شب دیگر میشد، برای من پیش نمیآمد برای یکی دیگر میآمد. چون توییتر مدیوم صد و چهل کاراکتری (امروز دویست و هشتاد) است که ناتوان است از انتقال منظور ما آدمهای ۱۶۰۰ کلمهای. قطعا نه برای همه، برای من که برای تکراریترین کار زندگی که سوار مترو شدنم باشد را هم با آب و تاب تعریف میکنم. در جایی مثل توییتر کلماتت به آنچه میخواهی بگویی، به منظورت، به داستانت، به یکدیگر و حتی به خودت و تفکراتت وصل نیستند. میشود از یک جمله هزار برداشت کرد. میشود یک جمله را برداشت و خارج از آنچه قبل و بعدش گفته شده دست به دست کرد وهیولا ساخت. همان اتفاقی که برای من افتاد. من باید جایی را انتخاب میکردم برای روایت داستان آن شب که که جا داشته باشد برای قصهگویی. اصلا اگر این پلتفرم فستفود نوشتتاری دم دستم نبود و مجبور بودم به روایت طولانیتر و درست داستان لابد میخوابیدم. چه کسی ساعت سه صبح ، مست از خواب مکالمه بیارزش و کلیشهای که هرروز با راننده و کسبه و گربه و همکار دارد را تایپ، ویرایش و در وبلاگ منتشر میکند؟ این هم شهوت گفتن همهچیز هم از همین در دسترس بودن این پلتفرم غیر نیازمند به محتوا میآید. به خیال خام من توییتر برای من ادامه وبلاگ بود. میخواستم آنجا هم از زندگی روزمره بنویسم. از احساسات، از خرده خساستهای زندگی کارمندی و خب اشتباه بود. آنجا جای من نبود.
به دکتر گفتم من اشتباه کردم که وارد آن فضا شدم. اشتباه کردم زودتر ازش بیرون نرفتم ولی حتی اگر تمام تقصیرها را هم به گردن خودم بیاندازم باز هم توییتر من را یاد داستان «لاتاری» شرلی جکسون میاندازد. آدمهایی که تا چند لحظه قبل دارند با هم حرف میزنند، آدمهایی که تو را میشناسند ولی رسمش این است که هر از چندی نسبت به یک نفر خشم بورزند. آدمی که دم دست باشد نه آن اکانتهای تیک آبی دار که انگار واقعی نیستند. پس قرعه میاندازند. دنبال چیزی میگردند. حرف اشتباهی یا هرچیزی و خب همراه کردن دیگران برای این موج نفرت سادهتر است چون آدمها به داستانشان وصل نیستند به آن قرعه که شاید یک توییت کوتاه و بیدقت باشد وصلند. همه داستان زندگی آدمی که پانزده سال در همین اینترنت زندگی کرده میشود همان یک توییت. آنها نمیشناسندش یا میشناسند ولی باز سنگ میزنند. تحقیر میکنند، از بدنت، از زن بودنت، از مادر بودنت جملات کریه میسازند. اگر از درد یا ترس به زبان بیایی بابت این هم دعوایت میکنند. خشم رزوناس میکند. سعی میکنی خودت را توضیح بدهی، فایده ندارد، تو دیگر داستانی نداری، تبدیل شدهای به صد و چهل کاراکتر، کسی توضیح را لازم ندارد، رسم هرساله دهکده این است. انقدر ادامه میدهند که دست دست از توضیح دادن برداری، دستهایت را از روی صورتت برداری و بگذاری سنگها به صورتت بخورند. وقتش است مرگت را قبول کنی. بله میدانم، استفاده از کلمه «مرگ» برای یک شناسه زیادی سانتیمانتال است ولی خب شناسهای که ماهها قبل تبدیل به یک دایره سیاه و ساکت شد را چه بنامیم؟ یک شناسه مرده؟ گور مجازی؟ مدتی سکوت میشود. آنها فکر میکنند با مرگ مجازی این شناسه، برکت به گندمها بازخواهد گشت، اوضاع بهتر خواهد. شاید هم حق با آنها باشد. من که دیگر آنجا نیستم حتما جای بهتری شده ولی میدانم هرچه بشود آنها سال دیگر دوباره قرعهکشی خواهند کرد یا ماه دیگر. دکتر براون این چیزها که گفتم قابل تعمیم دادن نیست، صرفا تجربه من از توییتر است. پرندههای پشت پنجره خودشان را چاق کرده بودند که سرما اذیتشان نکند. دکتر براون دوباره نگاهم کرد و پرسید توییتر کدامشان است؟ آن پرنده آبیه ؟ گفتم بله.
چقدر زیبا همه چیز رو توصیف کردید. لذت بردم از توصیف تک تک وقایع. برای من که شما بسیار زنده اید. ❤️
خیلی زیبا مینویسی ، امیدوارم دلسرد نباشی و نوشتن رو ادامه بدی .
مناسفم از رنجی که تحمل کردی. منم گاهی یا شاید بیشتر وقتها در این فضای مجازی غیرواقعی بعد از به اشتراک گذاشتن حرفهام ، احساس پوچی میکنم. یه چیزی اشتباهه. یه جای کار میلنگه ولی هنوز نفهمیدم کجا؟
من به جرات از قدیمی ترین و پروپاقرص ترین خواننده های وبلاگتم. از نظر من این پریشون ترین متنی بود که تا حالا نوشتی.
مثل تقریبن همیشه داستان خیلی قشنگی بود. همیشه من رو به فکر وامیداری. هم موضوعش جالب بود و هم تحلیلت. عاااشقتم و فکر میکنم که خیلی درکت میکنم. ♥️
عزیز جان همین جا و هر جا برا خودمون بنویس…وای از توئیتر من که تن و بدنم می لرزه گاهی می خونمش…تفرعن و خودتحفه پنداری و خود بازمزه بینی درش بیداد می کنه…
چقدر احساس نزدیکی باهاتون کردم چقدر دقیق بود توصیفات با اینکه من اکانتم خیلی معروف نشده بود و و در خد همون فامیل ودوست بود و میخواستم نویسندگی کنم توش ولی از بست حرف و حدیثم همه جا بود بستمش البته دلایل دیگه ای هم داشتم ولی خب ترجیح دادم اینستا و تویتر رو به اهلش واگذار کنم و بچسبم به دات آی آر! احساس میکنم دات آی آر جای بهتری هست نمیدونم شاید اشتباه میکنم ولی حس میکنم قضاوت سوگیرانه کمتری وجود داره
واقعاً این سایبر بولی شدن مکافاتی شده. بالاخره قوانین سختگیرانهتر میشه راجع به این قضیه. اتفاقاً همین یکی دو روز پیش تیری آنری هم از همین موضوع شاکی بود حالا با یه ادبیات دیگه و موضوع دیگهای قاعدتاً
چه رنجی کشیدی…. چقدر درست تعریفش کردی.
موازی سازی آخر متن عالی بود. رسم قدیمی قربانی کردن انسانهاا برای دلخوشی جمع در دنیای امروز تقریبا غیرباور است. اما تابلویی که شما ترسیم کردید به راحتی آنرا توضیح داد.
چیزی که عوض داره گله نداره. اونوقتی که از وسط تورنتو به چشم مردم خاک مییپاشیدی و با دوستات نون تو خون مردم میزدین و وسط خون و کشتار هرهرکرکر میکردین باس فکر اینجاشو میکردی. راننده پاکستانی رو باید به دکتر براون میگفتی. باس میگفتی چجور پروپاگانداهای رژیمو تکرار میکردی. ضمنا زیادم نگران نباش همین الان رفیق جونیات مث ترهنگ تجبی و اون یارو هرمس پرمس دارن به مخالفای رژیم متلک میگن. جات اصلا خالی نیست. بیزارم ازت
من سالهاست دوست دارم و وبلاگ میخونم .بسیار ناراحت شدم از ناراحتی تو
و چه احمق و متعصب هستند این جماعت در لباس های مختلف
مثل همین بی نام
که چه اسمش بهش میاد
ولی خوشحالم که همچنان مینویسی امیدوارم زمانی برسه که فضا مناسب بشه تا برگردی
چقدر قوی و زیبا داستان تلخی رو روایت کردی. همین دیروز توی همون توییتر گفته بودم چقدر نیاز دارم بتونم مثل تو شرایط رو توصیف کنم و خب امروز باز یادم انداختی که چقدر توی این کار خوبی.
از سال ۸۸ داستان هایت را می خوانم و با وبلاگت آشنایم. چند سالی است با فیلتر شکن می آیم و می خوانم . فقط می گویم بدون تردید بنویس . نوشتن زیستن در هوای دیگر است.
سلام به آیدا، من سالهاست که تو رو میخونم و بی نهایت از توصیف وقایع و در واقع همه ی نوشته هات لذت می برم
آیدا منم یه مهاجر ده ساله ام و مثل تو در تورنتو زندگی میکنم و گرچه جزو طبقه بندی خوش مهاجرها قرار میگیرم ولی با خوندن نوشته ات تا ساعت ها به مهاجرتم فکر کردم و در نقطه ای دیگه خودمو پیدا کردم اما فقط به کمک نوشته تو و قلم جادویی تو تونستم خودمو تو اون نقطه پیدا کنم. خواستم بگم متاسفم بخاطر اون ١۴٠ کاراکتر که نمیدونم چی بود و این حجم نفرت و کینه که نمیفهممش ولی دمت گرم بخاطر این شناختت از خودت و اون چه که میخوای و مرسی که مینویسی حتی اگه گاهی بهای سنگینی براش میدی.
دلمون واسه توییترت هم تنگ شده
آفرین! به دکتر گفتی حامی ج.ا و رای دادن به روحانی و رفاقت با کلباسی بودی. ولی الان اقتضای زمانه عقب نشینی و کی بود کی بود من نیودمه؟ حداقل به دکتر راستشو بگو . نمونهی کامل یک موج سوار!
به همه ی چیزایی که در مورد توییتر گفتی حسادت ادم ها رو هم اضافه کن. برای خیلی ها وقتی چیزایی که می خوان ندارن (که الان دیگه داره شامل بدیهیات زندگی میشه) تماشای ارامش و خوشحالی کسی که به نظر میاد همه ی اون چیزا رو داره سخت می کنه (اینترنت هم خیلی وقت ها میشه ویترین خوشی های ادم به جای تصویر کامل از زندگیش). این ادما می شینن منتظر لحظه ی انتقام و بعد در اولین فرصت حمله می کنن. همه ی این تخلیه ی عقده رو به پای یه توییت اشتباه ننویس. متاسفم به خاطر حسی که توی این مدت تجربه کردی.
You are speaking english very good now!
شانزده سال پیش، کارفرما تعدادی کارشناس جوان از هند و فیلیپین آورده بود تا بعد از آشنایی مختصر با کار، آنها را در کارخانهای که تازه در دوبی راهاندازی کرده بود، به کار بگیرد. با انگلیسی دست و پا شکستهای در حد آقای خیابانی گزارشگر فوتبال، مجبور بودم با آنها ارتباط برقرار کنم. بعد از مدتی هوس کردم کمی سر به سرشان بگذارم. داستان اسب چوبی کتاب زبان دوم دبیرستان را کامل از حفظ داشتم. به یکی از هندیها که مذهب بودایی هم داشت، گفتم میخواهم برایت داستانی نقل کنم. استقبال کرد و من هم داستان اسب چوبی دوم دبیرستان را طوطی وار بدون مکث و تپق زدن برایش تعریف کردم. با تعجب گفت: یو آر اسپیکینگ اینگلیش وری گوود ناو! همین ترفند را برای یکی دیگرشان به کار بردم. این یکی مسلمان بود. فورا فهمید موضوع از چه قرار است، گفت مهارتت در بیان این داستان به زبان انگلیسی به این دلیل است که این متن را تکرار کردهای و ادامه داد such as بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله ربالعالمین…
اما هدفم از بیان این خاطره و صغری کبری چیدن چه بود؟ اهل تعریف و تمجید بیمورد از کسی نیستم. جهانبینی بدبینانه و زندگی را سیاه دیدن، از من مگسی ساخته که در برخورد با هر کس و هر موضوع اول دنبال زخم میگردم. اما بایستی اعتراف کنم هم فضا و هم جریانات مربوط به آن را خیلی خوب تشریح کردهاید. قابل تحسین است.
You are writing very good now!
اشتباهی در کار نیست، ذات آدمها همین بوده و هست. وقتی روزگارشان سخت شد و راه فراری نمیبینند، ناسزا میدهند. چه بهتر که قربانی زن باشد، چه بهتر که مادر باشد، چه بهتر که عکسی درجایی داشته در حال خوشی. اینها همه دلیل میشوند برای آزار و تعدی.
سربلند باش و برقرار آیدای زیبا.
خیلی متاسفم بابت این اتفاق و امیدوارم این خاطره ی بد را روزی فراموش کنید.
آیدا جانم، فکر میکنم در این دنیا فقط قربانی های آن لاتاری هستند که حرف هم را می فهمند، و کاش کنارت بودم و بغلت میکردم و میگفتم چقدر جایت خالی ست، و چقدر هم دردیم، و چقدر وبلاگ همان چیزی ست که نوشتی، و چقدر زندگی مان دو پاره است، چقدر حرف …
توصیف درستی از سایبربولی و پیامدهاش. و اینکه واقعا چرا ماها سعی میکنیم خودمون رو درفاصله ۹۰۰۰ کیلومتری از جایی که تمام لحظهها به یادشیم زنده نگه داریم. و مجیوریم پشت نام و نشانهای غیرواقعی حرف بزنیم که از هموطنانمون در امان باشیم.
رنج مشترکیه که خب معروفتر و شناختهتر شده بودن سختترش میکنه.
کیری که لای ۱۴۰ کاراکتر توئیتری ها نثارت کرددند نه به دلیل حسادت بود و نه اختلاف نظر سیاسی و… موجود مادر قوه ای هستی و توئیتر نشانت داد و توی چاه توالت چه باید کرد ؟ رید .
هر چه بگویم کلیشهای میشود. فقط میتوانم بگویم که آنقدر احساس همذاتپنداری میکردم که هر جمله را چند بار میخواندم. حساب شما یکی از دلایلی بود که من به توئیتر پیوستم و حالا که تعداد فالوئرها زیاد شده میترسم. خیلی متاسفم بابت این همه رنجی که کشیدید. واقعا متاسفم.
اینها از انسان بودن خالی شدهن و نفرت تمام وجودشون رو خورده. زامبیوار در کوچههای مجازی ول میگردن پی بوی آدمیزاد، تا حمله کنن.
کاش دنیا رو به زامبیها واگذار نکنیم آیدای گرامی.
سلامت و برقرار باشید.
پ.ن
کاش میشد دستکم اینجا محتویات ذهن ناخوش امثال قلی و سعید و علی رو نبینیم.