اولین توییتی که ازش دیدم این بود.
“امروز روزی است که به پسرم بگویم من در حال مرگ بر اثر سرطان هستم. به آن نقطه رسیده است که باید آن را از خود من بشنود. بگذارید همه اشکهایم الان جاری شود تا بعد از ظهر قوی باشم. بگذارید اکنون از غم زاری کنم تا بتوانم او را دلداری دهم.”
پنج ماه پیش. یازدهم ماه مه سال دوهزار و بیست و یک. یکی از غمگینترین توییتهای که دیدم. طبعا اولین واکنشم به این توییت بغض و تجسم خودم در موقعیت مشابه بود. اولین واکشنم ترس بود. ترس از جدایی از فرزند، ترس از تمام شدن زندگی ولی این زن در پنج ماه بهم یاد داد که بغض جای خود ولی یاد بگیر که مرگ هم قسمتی از زندگی است و برایش آماده باش. راستش من کسی رو شکل این زن نمیشناختم. کسی که با مرگ خودش جوری روبرو بشود که انگار قسمتی از زندگی باشد. در انتظار پایان هرروز به خودش و ما زندگی و زیباییهایش رو یادآوری کرد. هرروز از عطر جنگل و حس زمین خیس زیر پاها حرف زد و از لذت در آغوش کشیدن پسرش و طعم انبه. از دکتر نادیا چادوری در عمل یاد گرفتم زندگی به کمیت نیست به کیفیت است. روزهای آخر عمرش را درگیر جمع کردن کمک هزینه تحصیل برای دانشجویان بود. در ازای کمک برایمان در راهرو بخش سپری کردن روزهای اخر زندگی بیمارستان راه میرفت. هرروز چند قدم. قدمها هرروز کمتر شدند و هفته قبل به هیچ رسیدند. دیگر نمیتوانست راه برود. روی تخت نقاشی با آبرنگ نقاشی میکشید و رشته توییت صادقانه ولی بسیار خوبی برای آموزش درباره سرطان تخمدان نوشت (بخوانید). حتی به برچسب قلب شکلی که روزهای آخر به باسنش زده بودند برای جلوگیری از زخم بستر خندید.
آدمها زیر توییتهایش چیزهای عجیبی مینوشتند. بعضی از توییتها از نظر من نهایت بیفکری بود. برای کسی که قادر به خوردن یا نوشیدن نبود عکس غذا میگذاشتند و میگفتند به یاد تو خوردیم. یا عکس منظرهای و میگفتند جای تو را خالی کردیم. من جای آنها خجالت میکشیدم ولی میدیدم که او هرچندتا را که بتواند با خوشحالی جواب میدهد گاهی حتی همخوان میکند. توانایی این را داشت که از هرچیزی محبت را جدا کند. جای دیدن بیفکری محبت را میدید. دیگر از حرفهای دیگران خجالت نکشیدم. یکی دعا میکرد. یکی از پیادهروی در دل جنگل میگفت که تمام مدت یاد او بوده.
یاد هزاران هزارن جزوه چگونه با بیمار در آستانه مرگ یا بیمار درگیر سرطان صحبت کنیم افتادم. حس کردم چقدر این پادکستها و جزوات باعث شده که از ترس همدردی غلط دربرابر آدم افسرده یا درگیر بیماری کشنده یا لاعلاج لال بشوم. چندبار فرار کردم یا گم و گورشدم از ترس اشتباه حرف زدن ولی از این زن یاد گرفتم که بودن و محبت کردن حتی گاهی با ادبیات غیرمنطبق با جزوات شاید راه بهتری باشد.
امروز فهمیدم که دیشب فوت کرده یا بقول خودش خوابیده. برای همیشه. فکر کردم به تمام دستاوردهایش بعنوان یک زن دانشمند و استاد دانشگاه، یک آدم ورزشکار و دوست داشتنی اضافه کنیم زنی که مردن را یادمان داد. از فردا با هر لذت ساده زندگی یاد دکتر نادیا چادهری خواهم کرد که هم زندگی کردن را خیلی خوب بلد بود و هم مردن را.
https://twitter.com/DrNadiaChaudhri/media
بچه که بودم وقتی بستنی میخوردم از لیس اولش غمم می گرفت که چه زود تموم میشه. دارم فکر میکنم که چه زجری کشده پسرک در پس هر لحظه و در پس هر پلکی که زده.
چهار پنج بار این متن رو طی دو سه روز گذشته خوندم. برای همسرم هم فرستادم که بخونه. آدم توی روزهای سخت وقتی با افسردگی و روحیه شکننده دست و پنجه نرم میکنه، این نوشته ها کمک میکنه.
مرسی آیدا
آخ، چقدر سخت و چقدر عجیب.