یک سریالی میدیدم بنام Maid ( اگر میخواهید سریال رو ببیند باقی رو نخونید. خطر لو رفتن داستان)
میگفتم. سریال داستان مادر جوانی بود با دختری سه ساله که در خلال فرار از پارتنر الکلی و آزارگرش به خاطر میآره وقتی خودش هم پنج ساله بوده مادرش با اون از پدر الکلی و آزارگرش فرار کرده. یک جای داستان زن برای گرفتن حضانت بچه از پدر الکلی نیاز به شهادت یکی داره که برای قاضی بنویسه شاهد آزار مرد بوده. از اونجایی که نزدیک به تمام آزارها در خلوت اتفاق میافتن و آزارگرها انقدر عقل دارن که جایی رو انتخاب کنن که شاهدی برای آزارشون وجود نداشته باشه، و ضرورتا همه آزارها ردی مثل کبودی یا زخم یا نمونه اسپرم برجا نمیگذارند و کماکان از اونجایی که آزارگرها معمولا خانواده نزدیک یا رفقای نزدیک زنان هستند برای همین ممکنه زنان خشونت دیده از ترس تنهایی یا استیصال یا صرفا بخاطر داشتن خاطرات خوش با اون آدم بهش فرصت دوباره بدن، زن هیچ شاهد یا سندی نداره جز پدرش که یکبار شاهد آزار مرد بوده. اونها در چشم دیگران یک خانواده سه نفره خوشبختن ولی ما میدونیم که اینطور نیست. چرا ما میدونیم؟ چون ما کنار دوربین ایستادیم نه پشت پنجره.
در هرحال زن جوان پیش پدرش میره و ازش میخواد کمکش کنه. ازش میخواد که برای دادگاه بنویسه که صحنه خشونت مرد بهش رو دیده ولی پدرش میگه نمیتونه این کار رو بکنه. نمیتونه چون میدونه شوهر اون الکلیه، مثل خودش که روزی الکلی بوده و این اتفاق و رفتار دست خودش نیست، تقصیر اعتیادش به الکله. زن التماس پدرش میکنه میگه اینجا موضوع اون مرد نیست. اینجا موضوع الکلی بودن اون نیست. اینجا تنها چیزی که مهمه سلامت و امنیت خودش و بچهاست ولی پدرش جای اون با مرد همدلی میکنه. میگه خودش اون حال رو تجربه کرده و صحنهای هم که شاهدش بوده چیز مهمی نبوده. مردی رو دیده که با زن جوانش دچار اختلاف شده و تحکم کرده.
حقیقت هم اینه صحنهای که پدر شاهدش بوده چیز عجیبی نبوده. ما هم همراه اون شاهد این صحنه بودیم. صحنه چی بود؟ پدر برای دختر و داماد و نوه شام آورده. دختر که بعد فرار اول و دیدن تلاش مرد برای تغییر و چشیدن طعم بیخانمانی و فقر و بیجایی دوباره به اون خونه برگشته و بعد مدت کوتاه دوباره متوجه شده مرد همون آدم سابقه و حالا ته چاه بدتری گرفتار شده . دیگه حتی ماشین یا موبایل هم برای فرار نداره میلی به شام و این نمایش دروغین نداره. مرد الکلی از پدر تشکر میکنه و میز رو میچینه . بچه و مرد و پدر سر میز نشستن ولی زن گفت شام نمیخوره و میخواد بخوابه. مرد بهش میگه پدرت لطف کردن غذای خونگی برامون آوردن. زن میگه گرسنه نیست و میره سمت اتاق خواب. مرد به سمتش میره و با تحکم بهش میگه برگرد بشین سر میز. صداش رو بلند میکنه کمی و خیره میشه تو چشماش. نه کتکش میزنه نه هیچی ولی خب زن میترسهو میاد سر میز. زن میترسه چون اون روی مرد رو هم دیده. چون گاهی چیزهای کوچک نشانه اتفاقات بزرگن. اتفاقات بزرگی که در خلوت اتفاق میافتن یا حتی هنوز نیافتدن ولی ممکنه بیافتن. خشونتهایی که لازم نیست شاهدشون باشیم یا منتظر رخ دادنش. هیچ سربریدنی از سر غیرت، همسرکشی یا تجاوز از طرف خانواده یا نزدیکان یک شبه اتفاق نیافتده. ولی خب ما نشانهها را جدی نمیگیریم یا میگیم چیزی نشده که. یک داد ساده بوده، یک تماس بیجا در حال مستی بوده ..
درهرحال اینجای داستان پایان رابطه زن با پدرشه. انگار میفهمه آدمی که خودش خشونت کرده و کتک زده و اون رو گردن الکلی بودنش انداخته، استانداردش برای خشونت کماکان به نفع آزارگر عمل میکنه. چون پذیرش آزارگری مرد به معنی اینه که پدر قبول کنه خودش هم آزارگر بوده و دیگه نتونه همه چیز رو گردن الکل بیاندازه. پدر رو در طول داستان شناختیم. کارگردان سخاوتمندانه ازش یک فرشته ساخته. مردی خوب و بسیار با ایمان که حالا ازدواج کرده و دو بچه داره و شغل خوب و الکل هم نمیخوره. پدر قراره آدم خوب داستان باشه ولی دختر از سر میز بلند میشه و پدرش رو ترک میکنه. دختر هیچکس را در جهان نداره جز یک مادر بیمار روانی ولی پدر فرشته صفتش رو ترک میکنه و به نظر من حق هم داره. خیلی هم حق داره. زن میدونه پدرش آزاری که اون دیده رو به رسمیت نمیشناسه چون خودش آزارگر بوده و حتی آزار خودش رو هم گردن الکل میاندازه و خب کمک اون آدم بیارزشه. زن در سکوت میز رو ترک میکنه.
یادآوری عجیبی بود. احتمالا خیلی از ما دنبال حس همدلی بودیم از کسی که خودش آزار مشابه و بزرگتری رو انجام داده. شدنی نیست. دیر یا زود انکارت خواهند کرد. مثل پدر سابقا الکلی و آزارگر این زن احتمالا خواهند گفت اتفاقی که برات افتاده چیز مهمی نبوده یا حتی بدتر، داری دروغ میگی. شاید برای همینه که در حلقههای همدلی آدمهایی که تجربه آزار مشابه داشتند رو کنار هم میگذارند نه اونی که تجربه مشابه آزارگری رو داشته. فکر کردم با اینکه آسون نیست ولی چه کار خوبی کردم که از سر میز بلند شدم.
عجب سریالی بود، تا قسمت پنجم شیشم ش، به نظرم از اون سریال های تقریبا کشکی نتفلیکسی می اومد، اما بعد الکس برگشت خونه ش.. با شان خوابید.. و خیلی مخملی توی تاریکی فرو رفت انگار که دیگه وجود نداشت توی دنیا. نه کسی ازش خبر داشت نه حتی خودش می دونست چی داره سرش میاد. عصبانی بودم از این همه واقعیت که تصویر شده بود. و اون لحظه که پدر الکس تو آخرین جمله ش بعد از سکوت گفت؛ «من نمی تونم»، عریان ترین خودخواهی آدمی به تصویر کشیده شد. پدر الکس حتی دو راهی ای نمی دید که تصمیمی بگیره. خودش رو میدید. و الکس چه تنها بود و چقدر تنها خودش رو داشت.
منم سخت و سنگین از سر میز بلند شدم.. برای چند ماه، تمام ارزش هام جلوی چشمم دوره میشد و آدم های زندگی م با نمایش های عجیب، همه بر خوردن و الک شدن، تنهایی عریان م رو زندگی کردم و پوست و جون کندم برای خودم بودن. و چه خوب کردم. دمم گرم.
سلام. کاش می نوشتی که خشونت روحی بدتر از خشونت جسمیه. فشارهای و شکنجه های روحی لجبازی و سادیسم که هیچکدون قابل اثبات نیست. خیلی وحشتناکتر از کتکه. هیچ جا نمی تونی ثابت کنی. حتی بهترینرواشناسها هم در برابر یک آدم سادیسمی یا روانی که سیستماتیک ازار می رسونه هیچ قابلیتی ندارند. آزار گرهای واقعی اونهاند. که به همه لبخند میزنند. همه دوستشون دارن. اما با اون روش سادیسمی اروم بی سر و صدا مثل یک کرم کوچیک یواش یواش از درون میخورنت و نابودت میکنند. هیچ امیدی برای اصلاح نداری. حتی نمی تونی به نزدیکترین آدمهای زندگیت ثابت کنی که طرف داره چه بر سرت میاره. فقط تنها کسانی که می فهمند بقیه سادیسمیها و کسانی هستن که این نوع آزار رو تجربه کردند.