داستان از اونجا شروع شد که یک نقاشی قرن نوزده دیدیم به نام نخستین سوگواری اثر ویلیام-آدولف بوگرو که آدم و حوا بر جنازه هابیل گریه میکردند. بهش گفتم اینکه اولین مرگ تاریخ مذهبی بشر در اصل یک قتل بوده خیلی ضایع است فکر کن کلا شش نفر روی زمین بودن یکیشون اون یکی رو میکشه. پرسید تاریخ مذهبی چیه؟ و خب یادم افتاد پسرم در آستانه دوازده سالگی هیچی از قصص مذهبی نمیدونه. حتی در جریان هبوط آدم و گندکاریهای قوم نوح و نقش احتمالی خود نوح در انقراض دایناسورها بخاطر کمبود جا نیست. از اقدام به فرزندکشیهای پیامبران و نسلکشیهای عادی جلوه داده شده توسط نزول بلا در داستانهای مذهبی که با توجیه بدکاره بودن کل قوم – از کودک و نوزاد گرفته تا سالخوردگان- و کوه نمک شدن زنی که رو برگرداند که شاهد از بین رفتن قومش را ببیند و هزار داستان دیگر چیزی نمیدونه.
طبعا این به خودی خود عالیه که مدارس چیزی از مذهب در مغز بچهها نکردند ولی خب از طرفی فکر کردم الان که اونقدر عقل داره که داستانهای مذهبی رو یک داستان بدونه شاید بد نباشه در مورد پیامبران و داستانهای حواشی براش داستان بگم. از اونجا که هنر، ادبیات، سینما و سیاست با داستانهای مذهبی گره خورده قطعا بد نیست وقتی تابلو شام آخر رو جایی دید فکر نکنه کسی پارتی گرفته. طبعا از آدم و حوا شروع کردیم. داستانها براش جالب و بامزه و مفرحند. انقدر که هرشب منتظر میشه تا من داستان شبش رو تعریف کنم. خیلی هم امید بسته به ۱۲۴هزار شب داستان که خب نمیدونه اینجوریا نیست و پیامبران خیلی دستچین شده وارد قصص مذهبی شدند. سوالها یا نظراتش هم گاهی خیلی بامزه است. مثلا دیشب که به داستان موسی رسیده بودیم و به شکافتن دریا و چندتا نقاشی از دریای دو نیم شده نشونش دادم. همونطور که معلوم بود خیلی با این معجزه حال کرده و توقع داشته فوفش خداوند یک سری پرنده بفرسته ملت رو ببرن اونطرف آب گفت واو ولی من عمرا دنبال موزز از وسط دریا رد نمیشدم. گفتم چرا؟ گفت این دیوارهای آب خیلی ساسه. ساس یک کلمه رایج بین بچههاست که مخفف suspicious است به معنی مشکوک و خب راست میگفت. من هم به نقاشی نگاه کردم و جدی خیلی ساس بود.
بهترین عکس العملش هم به این داستانهای مذهبی تا حالا هم اونجا بود که گفتم قوم بنی اسراییل گیر دادن به موسی که ما کتاب میخواهیم یالله و موسی برای سی روز رفت کوه که کتاب و ده فرمان رو بیاره. سی روز شد چهل روز و وقتی برگشت دید ملت یک گوساله طلا درست کردن دارن اون رو میپرستن. به اینجای داستان که رسید خیلی ناراحت شد و با پیامبر رکب خورده همدلی کرد و گفت اوه اوه، این از لحظههاست که حتما موزز گفته Bruh. براه رو باید جستجو کنید. این هم یک اصطلاح بچه جوان و نوجوانهای آمریکای شمالیه که وقتی یک چیزی اونجور که باید پیش نره استفاده میکنن مثل شوتی که به تیر دروازه میخوره یا وقتی یکی سوال بدیهی میپرسه یا مثلا پارسال که من اشتباهی براش کفش اطفال سفارش دادم و وقتی رسید جعبه رو باز کرد دید کفش سایز یک بچه دو ساله است گفت Bruh. یک حال ضایع شدن توام با طنزی داره.
به نظر من اگر یک جا واقعا باید گفت Bruh اونجایی که به دادخواهی حق یک سری آدم به فرعون و زندگی در قصر پشت کنی و یک سری آدم رو بندازی دنبال خودت و آواره بیابون بشی و معجزه به بزرگی شکافتن دریا براشون رو کنی و از چنگ سپاه ظالم نجاتشون بدی و تازه بخاطرشون بزنی به کوه و چهل روز منتظر وحی بمونی و آخرش هم لابد خسته و گرسنه کلی لوح سنگی رو کشون کشون بیاری از کوه پایین و خب ببینی اونها دور گوساله طلا پارتی گرفتن. حقیقتا که Bruh
بهترین قصه های مذهبی وقتی که وبلاگ های وردپرسی برو بیا داشتن نازل شد. الان هر چی میگردم پیداش نمی کنم، ولی یه پیامبری بود به اسم یارو، یه خدایی داشت به اسم رو، و پیروانش هم یارویان بودند. یه کتاب مقدسی هم داشت به اسم دیکتیوناری. خلاقیت خیلی خوبی داشت.
قدر این روزها رو بدونید. از نظر من قشنگترین دوران ارتباط با بچه، همین سالهاست. نمیدونید چه کیفی میکردم وقتی از من سوالی میپرسید و جوابش رو میدادم. دیدن چشمهای گرد شده از حیرت بچه، وقتی که جوابها رو میشنوه، واقعا لذت داره. از ما که گذشت. جوان بالغی شده و دیگه فهمیده پدرش اونطورها هم که فکر میکرد، علامه دهر نیست. مضاف بر این، میدونه مراجع معتبرتر و گستردهتری مثل نت و کتاب هم هست.
چقدر خوشحالم توییتر رو ول کردی و باز اینجا مینویسی.
خیلی لذت بخشه خوندن نوشته هات.