ما در این دور مست و بیخبریم
سر این دور را تو میدانی
-دیوان شمس
مادرم پای تلفن پرسید نارگل رو یادت هست؟ گفتم نه. شروع کرد به ترسیم کروکی نسبت ما با نارگل. دختر خواهر آقای افسری، که پسرشون با داییت هم اتاقی بود در بیمارستان. یکبار هم اومدن خونه امیراتابک مامان. یکبار هم همراهشون رفتیم باغشون ساوه. ساوه نه، آوه. جایی نزدیک ساوه. آوه را یادم بود. ساوه را نه. باغ رو یادم بود ولی درختان باغ رو نه. چیزی از شهر کوچک یادم نبود. در خاطراتم همه چیز خشک بود و تا جایی که یادم بود پر از پارچههای سیاه و صدای عزا. گفتم عاشورا بود؟ گفت نه. صفر بود ولی چون عروس جوانشون تازه مرده بود و بچه چهارساله بیمادر شده بود عزاداری بود. بیشتر فکر کردم. باغ بود. باغ که نه خانهای جایی خارج از شهربا درختان کوتاه. بیشتر خاک بود و گاو و بچهای کوچکی که دمپاییهایی بزرگ پاش کرده بود. گفتم یک چیزکی یادم هست. پرسیدم ما چرا رفته بودیم؟ گفت مامان میخواست بره دیدن آقای افسری و خانواده که عروس جوانشون فوت کرده بود. ماهم رفتیم دیدن باغ انار. نپرسیدم چرا. مادربزرگم غریبهها را دوست داشت. مهربان بود و رفاقت بلد بود. طبیعی بود که برود دیدن خانواده کسی که پسرشان با پسرش در یک اتاق بیمارستان بستری بوده اند. گفتم یک چیزهایی یادم هست. پرسید خواهر آقای افسری رو یادت هست؟
از آن سفر خشک و خاکی چند زن مهربان یادم بود ولی یادم نبود کدام خواهر آقای افسری بود. شروع کرد به توصیف کردن. گفت صدای خوبی داشت و معلم بود. تصویر مبهمی از زن یادم آمد. از صدایش. از غصهای که برای بچه چهارساله و جوانی مادر تازه درگذشتهاش میخورد و سوالهایی که در مورد درس و مدرسه ازم پرسید. کمکم اتاقهای خانه باغ را هم یادم آمد. فرشها را. برایم قابل تشخیص نبود که این عکسها و این اتاقهایی که در خاطراتم زنده میشدند تصویر همان سفر به آن شهر کوچک نزدیک ساوه بود یا خانه دوست پدرم در رشکان. دهکدهای در ساحل دریاچه ارومیه که پدرم دوران سربازی آنجا معلم بود. اتاقهای خاطراتم پر از فرش قرمز، تور،لیوان شفاف چای خوشرنگ و نور بودند. تفکیک خانههای خاطراتم گاهی سخت میشد. از پنجره مکانی که بخاطر میآوردم آنقدری معلوم نبود که ببینم روبرویم تاکستان است یا باغ انار. مهم نبود. خاطراتم سالهاست که در هم گره خوردهاند. جز خیابانهای تهران که از ترس فراموشی چشمانم را میبندم تا بخاطرش بیاورم باقی قابل تشخیص از هم نیستند. خانه دوست پدرم در شیراز یا آن آشنای قدیمی والدینم در ارومیه. فرشها، مبلهای مخلمل حجیم، پردهها، زیرسیگاریهای بلور سنگین همه شکل هم شدهاند و آدمها. مادرم را تصور میکنم که نشسته روی صندلی آشپزخانه، یک لیوان چای و یک سررسید روی میز است و احتمالا یک دستش را ناشیانه لاک پوست پیازی میزند و بیعجله منتظر است که من خواهر آقای افسری را بخاطر بیاورم تا برویم سر مرحله بعد، دخترش نارگل. مادرم در خاطراتم شکل زنِ داستان یک روز خوب برای موزماهی سالینجر است. بسیار مسنتر ولی همانقدر بیعجله با لباس نخی کنار پنجره. فقط جای میامی در خانه قدیمی کودکی من، در انتهای خیابان سرو. کمکم صورت خواهر آقای افسری یادم میآد. زنی که پوستش از شادابی برق میزد. پستانهای بزرگی داشت و بوی دارچین میداد. حالا نارگل را هم یادم میآید. دختر کم حرفی که از من بزرگتر بود. احتمالا دبیرستانی بود وقتی من دبستانی بودم. شلوار جین و پیراهن مردانه آبی پوشیده بود و کتاب میخواند. به مادرم گفتم نارگل را یادم آمد. دبیرستانی بود. چندسال از من بزرگتر. من رو برد و باغ را نشانم داد و گاوها را. بیحوصله به مرد جوانی هم گفت از تهرون اومدن. انگار که در لفافه بگوید گاو ندیده. معلوم بود حوصله این توریستهای گاوندیده شهری را نداشت. من ناراحت شدم جوری در مورد حرف زد که انگار الاغم و گاو ندیدهام که خب ندیده بودم. حتی تصور درستی هم از گاو نداشتم. در تصورم گاو حیوان تمیزی بود. سیاه با لکههای سفید و پستانهای صورتی ولی گاو واقعی سیاه یا قهوهای بود و پستانهایش را هم الان یادم نیست. گاوداری هم جای کثافتی بود با مگسهای بزرگ چسبنده. مادرم گفت. خودشه. همون نارگل که تو رو برد گاوداری. استاد دانشگاه آزاد شده بود. یک دختر هم داشت. طفلک هفته پیش مرد.
مادرم همچین آدمیست. یک ربع تلاش میکند کسی را که از یاد بردهای بخاطر بیاوری تا بعد برایت بکُشدش. تمام این سالها همانقدر که من بیوقفه تلاش کردهام از خاطر نروم همزمان مادرم تلاش کرده که از خاطر نبرم. روایات را با جزییات برایم تعریف میکند. دکتر رفتنش را نه بابت علت مراجعه یا نتیجه بلکه برای روایت کیفیت پلههای مطب تعریف میکند. از خراب بودن آسانسور ساختمان شروع میکند. با جزییات دقیق که حتی سنگینی در ورودی یا بوی پلههای سنگی خاکستری مطب دکترش را حس میکنم. خودش را میبینم که هفده سال پیرتر از مادری شده که من ترکش کردم و کندتر. در پاگرد طبقات میایستد تا نفس تازه کند. اینها را میبینم چون خودش برایم گفته، تا برسم طبقه پنج چندبار ایستادم نفس تنگیم کم بشه. از مژههای بلند منشی برایم حرف میزند. از شلوغی مطب. مکالمه کوتاهی که بین خودش و همراه مریضی دیگر صورت گرفته را شرح میدهد. از خانم دکترش که با دقت و مهربانی ناخن پایش را که بابت دیابت دچار مشکل شده کوتاه و درمان میکند. از زیبایی موهای خاکستری خانم دکتر میگوید. تاکید میکند همسن توست ولی موهایش خیلی قشنگ خاکستری شده. حالا مطب را میشناسم. حس میکنم من هم کنار مادرم نشستهام. مادرم مسنم با پای دردناکش تنها دکتر نرفته. من هم پابهپای او آنجا بودهام.از تاریک شدن هوا و چراغهای عصر بلوار کشاورزحرف میزند. اینکه نشسته روی نیمکت و نگاه کرده به دختران و پسران جوانی که عاشقانه کنار هم راه میرفتند. بعد بقول خودش گریز میزند به خاطراتش. آشنایی خودش و پدرم و کافه سهیل میپرسم دکتر در مورد مشکل پاتون چی گفت؟
میگه هیچی نیست، خوب میشه.
میفهمم دلش نمیخواهد در مورد پایش حرف بزند. هیچوفت نفهمیدم چه شد و از کی مادرم این سبک مادری را برای رابطه والد و فرزندی دورادور ما انتخاب کرد. من، مثل خیلی فرزندان دور از والدین اهمیت موضوعات قابل بررسی در مکالمات کوتاه تلفنی را از روی جزوه نانوشته چگونه دوادور فرزند خوبی باشیم تعیین میکنم. نتیجه آزمایش، جواب دکتر، آمار مرگ و عروسی بستگان درجه یک، کار، تورم. اینها مواردی هستند که من مهم فرض میکنم و مدام دنبال پیگیری و جواب برایشان هستم یا حاضرم به اخبارشان واکنش درخور نشان بدهم. پدرم هم مثل من است. در جهانی که پای تلفن از آن حرف میزنیم همه چیز در سال هزار و سیصد و هشتاد و دو ثابت نگاه داشته شده است. چیزی از دوستان جدید یا همسایههای جدید ساختمان را نمیگوید. آدمهایی که در این هجده سال وارد زندگیش شدهاند را توصیف نمیکند یا از مرگ آدمهای که خودش تشخیص میدهد دیگر برای من اهمیتی ندارند حرف نمیزند. با من جوری حرف میزند انگار وقتم ارزشمند است و همین که بدانم حال عمویم و عموزادگان چطور است و گرانی بیداد میکند و گرما کشنده است کفایت میکند. هرروز هم از آدمهایی که من و او هردو میشناسیم کم میشود و مکالمات ما کوتاهتر.
مادرم ولی متفاوت است. سبک خودش رو در مادری کردن راه دور دارد. خودش تعیین میکند چه چیزی اهمیت دارد و چه چیزی نه. بیماری ناشی از دیابتش که ممکن است به قطع شدن انگشت پا بیانجامد اهمیت ندارد ولی نابینا شدن سگ دختر همسایهای که من هیچوقت ندیدمش مهم است. مرگ زنی که من برای به یاد آوردنش یک ساعت مغزم را کاویدم اهمیت دارد ولی ترکیدن لوله حمام نه. اوایل برام سخت بود درک کنم چرا انقدر با جزییات چیزهایی را تعریف میکند که لازم نیست بدانم، از آدمهایی که ندیدهام و ممکن است هیچوقت نبینم. مادرم رابطه من را با دنیایش حفظ میکند. دنیای مادرم همین آدمهای روزمره هستند. همین راننده خطی فاز شش که حتی وقتی سرکار نیست مادرم را با کیسه میوه در خیابان دیده و سوارش کرده، حسن شاگرد سوپری که من نمیشناسمش ولی بارها اینترنت خانه ما را درست کرده. حسن ورزشکار است این را هم میدانم. باریک و فرز و خوشتیپ. من تصویری از حسن دارم. شاید شکل حسن واقعی نباشد ولی هرچه هست دیگر یک دستیار مغازهدار نیست. تیپ نیست. شخصیت است. حسن است با دماغ عقابی و مو سیاه کوتاه و عضلاتی که از زیر تیشرت تنگ مد روزش پیداست. پای تلفن صدای حسن را شنیده ام. مادر گفته حسن میام مغازه حساب میکنم. ببخش نمیآم دم در دارم با دخترم حرف میزنم. حسن گفته به آیدا خانم سلام برسانید. معلوم است از من هم برای حسن گفته. من و حسن بهم سلام رساندهایم و به همین سادگی من به دنیای مادرم وصل شدهام. خودم هم بچه بزرگ میکنم میدانم در جزوه چگونه فرزند بزرگ کنیم چیزی از رابطه دورادور فرزند و والدین ننوشته. انگار فرض بر این است که فرزند و والدین در جغرافیایی یکسان زندگی میکنند. برای همین فکر میکنم مادرم روش خودش را اختراع کرده است. زندگی من و مادرم در دو دنیای موازی میگذرد. نزدیک بیست سال است که دنیای ما هیچ جا بهم نرسیده. اگر به من بود تا امروز حرفهایمان تمام شده بود یا صرفا عمه مرحومم حرف میزدیم و از آن چندنفر آدم فامیل که من هم میشناختمشان ولی اینطور نیست. مادرم جهانش را با جزییات غیر ضروری برای من تصویر میکند. از من هم میخواهد که همین کار را بکنم. مثل یک معلم گزارش نویسی کهنهکار از من میخواهد که از زندگی چیزهای ریز و کم اهمیتی را برایش توصیف کنم که خودم فکر میکنم تلف کردن وقت محدود مکالمات است. او وضعیت آب و هوا یا تحلیل مشکلات سیاسی جهان را لازم ندارد. او با جزییات زندگی من را تجسم میکند آدمها را کنار هم میچیند و از من اطلاعات بیشتری از آنچه در لینکدین میشود پیدا کرد میخواهد. مثل دیروز که برایش عکس فرستادم. گفت صبر کن برم عینکم رو بیارم.میدانستم میخواهد عینک بزند و وارد جزییات عکسها بشود.
عکسم رو دیدید؟
بله چه جای قشنگی رفتی بودین. اون دوستت که لباس زرد پوشیده بود تو اون عکس اسمش چیه؟
بهار.
من میشناسمش؟
نه. دوست یکی از دوستامونه که شما خیلی نمیشناسیدش. یاشار.
یاشار؟ میشناسم. همون آقای لاغر که همیشه در عکسها لباسهای رنگی میپوشه و گفتی موهاش طبیعی انقدر خوشرنگه و سفرهم زیاد میره. قبل کرونا رفته بود یک جایی آسیایی شرقی نه.
بله. چه خوب یادتونه. همون یاشار.
خب از بهار هم بگو برام.
مامان من ده دقیقه دیگه باید برم سرکار. بیشتر زنگ زدم بپرسم خوبید. مواظبت میکنید. ماسک و..
خوبیم. هرکاری که لازمه و مقدوره انجام میدیم باقیش دیگه شانسه. بهار همون دوستته که یکبار گفتی تک فرزنده؟
بله.
طفلک والدینش یک بچه دارن اونم کانادا.
والدینش اینجان.
خوش بحالشون. دوری از بچه واقعا سخته. نه عادی میشه نه ساده.
(این نوشته در نشریه ناداستان ۱۲: خانواده چاپ شده است)
وای آیدا خانم. حضرت آیدا.
قهقه خندیدم.
گریه کردم.
لذت بردم مثل همیشه.
ــــــــ
ممنونم از شما
فوق العاده بود. پس توصیف زیبای جزییات رو از مادر به ارث بردید. بهتر باشن.
ـــــــ
ممنونم ریحانه. احتمالش هست بسکه درگیر جزییاته این مادر من
نوشته خیلی خوب و زیبا مثل نوشته ای دیگه تون عالی هست.
انگار خداوند جزئیات و حس در بستر ذن و زندگی. متشکرم از نوشته ناب تون.
خیلی خوب بود
عالی مینویسی. عالی.
اینقد حرفا از ته دل خودم بود که ترسیدم، بعد خندیدم، بعد گریه کردم. لطفا بیشتر بنویس، مگه میشه آدما تو جغرافیای جداگونه اینهمه تجربه مشترک داشته باشن؟
خیلی قشنگ بود. من با خوندن این نوشته فهمیدم تقریبا رابطه من و مامانم همینجوره و واسش لینک رو فرستادم با دوتا قلب ممنونم.
اگر این نوشته تا فردا صبح هم طول می کشید من می خواندمش بس که خوب جزییات را می نویسی :*
منم مثل مادر شما عاشق داستان گفتن با همه حزئیات هستم، یادمه از دانشگاه که برمی گشتم بدون اغراق شش هفت ساعت همراه مامانم همه گوشه خونه رو راه میرفتم و همه چی رو تعریف میکردم اینقدری که یه تصویر دقیق از همه من بچه های کلاس مون داشت و حتی پیش بینی کرده بود کدوم دختر زودتر و کدوم دیرتر ازدواج میکنه
بعدها هم رفتم راه دور سرکار و ماجرا همین بود اما حدود یک قبل اون اتفاق لعنتی که پدر و مادرم رو ازم بگیره همه چی عوض شده بود نمیدونم چرا؟ شاید روزگار داشت برای اون روز آماده ام میکرد دیگه انگار صمیمیت بین مون از بین رفته بود و وقتی اونا برای همیشه در کمال ناباوری رفتن من دیگه به اینکه تلفنم زنگ نخوره عادت کرده بودم از قبل و همین طور عادت کرده بودم دیگه لازم نیست این همه داستان بگم.
ممنون که مینویسی آیدا جان، قلم بسیار زیبایی داری. جان مطلب رو مینویسی.
A few times a week after glancing through news websites, I religiously check your blog for a new post and if there is one, I set aside my tasks (no matter how urgent they might be), take small sips of my morning coffee and
get immersed in your words. YOU are amazing, Aida jan. Thank you so much for brining joy to my mundane moments. I shall remain an avid reader of your blog.
وقتی می بینم پستی از آیدا روی تلگرام هست ممکنه چند روز طول بکشه که فرصت کنم تا بتونم بخونمش ، که احساس خوبیه ! نوشته ای داری از آدمی که می دونه چطور همراهت کنه ، به وجد بیارتت ، ناراحت یا خوشحالت کنه . مرسی
با این حساب جزوه ی ارتباط والدین و فرزند از راه دور چندان هم نانوشته نیست. در دنیایی که مادر من برایم تصویر میکند همه چیز سر جای خود هست، اما آنچه که با دقت و موشکافانه تعریف میکند بازیگوشی پرندگانی ست که هر صبح برایشان دانه میریزد.
خیلی خوب نوشتی آیدا
عااااالی بود عاااالی
البته نیازی نبود من بگم قطعا خودتون هممیدونین چقدر نوشته هاتون خوبه ،ولی خیلی لذت بردم از اون لذت ها که یه بغضی هم داره، اگه یه روزی یادگرفتم چطور لذتمو توصیف کنم قطعا میام یه چیز بهتری براتون کامنت میذارم
فعلا همینقدر بگم که هر بار میرم توو کانال تلگرام تون ساعات ها اونجام.
آیدا اشکم همزمان با ذوق برای مامانت دراومد.
خب تو هم مئل مامانتی. من هم مامانت رو ندیدم. ولی هروقت از مامانت مینویسی من یه خانمی رو تصور میکنم که انگشتهای تپل مهربون داره. تو خونه پیراهن بلند و یا دامن چین دار میپوشه. دستپختش محشره و کوفته تبریزیهاش حرف نداره. وقتی در حال تعریف کردن و شنیدن تعریف کسی نیست برای خودش آواز میخونه.
بغلش هم نرم و امنه.
ایشالا سلامت باشند.
ده بار خودم خوندمش، ده بار هم این و اون برام فرستادند و باز خوندمش. هر بار هم لذت خوندنش بیشتر از قبله. عالیه.
ده بار خودم خوندمش، ده بار هم این و اون برام فرستادند و باز خوندمش. هر بار هم لذت خوندنش بیشتر از قبله. عالیه.
خیلی خوب و ملموس بود. بعد از مدتها یه پست وبلاگ خوندم که بحمدالله خیلی هم چسبید.