روایت اول- راوی محدود به چهارچوب پنجره
خانه روبرویی پنجره سرتاسری دارد. از آن پنجرهها که از طبقه دوم میرسند تا طبقه همکف و یا از طبقه همکف تا سقف طبقه دوم بالا میروند. پنجره بلند، پنجره آشپزخانه خانه است. آشپزخانه و پنجره سرتاسری آن روبروی ایوان خانه من است.
کوچه کم عرض است و آشپزخانه به وضوح پیداست. ساکنین قبلی پشت پنجره چند گلدان بزرگ گذاشته بودند. گیاهان بزرگ گلدانها از صدقه سر پنجره سرتاسری نورگیر رشد بیش از حد و نا لازم میکردند و جنگل سبز زیبایی پشت پنجره درست شده بود که نمی گذاشت داخل خانه را ببینی. ساکنین جدید خانه گلدان بلند ندارند. آنها یک میز گرد و سه صندلی گذاشتهاند پشت پنجره. دو صندلی چوبی و یک صندلی پایه بلند مخصوص کودک. عصرها همزمان با ساعت چای-در-ایوان من، زن و پسر خردسال خانواده مینشینند روی صندلیها و عصرانه میخورند. پسر با موهای نازک و طلایی تکههای کوچک میوه خرد شده را که مادر برایش در کاسه رنگی چیده است آرام در دهان میگذارد به آهستگی میجود. همزمان نقاشی میکشد یا ماشینهای کوچکش را روی زمین پرت میکند. مادر گاهی یک دستکش عروسکی شکل میمون دست میکند و با آن پسر را میخنداند. نمایش میمون برای من هم سرگرم کننده است. میمون یک تکه میوه در دهن میگیرد و ادای خوردن در میآورد. میمون از زیر میز پای پسرک را قلقلک میدهد. دیدن ریسه رفتن پسر از دست میمونی که گونههایش را میبوسد واقعا زیباست حتی زیباتر از دیدن جنگل پشت پنجره ساکنین قبلی. بعضی روزها قبل از تمام شدن عصرانه پدر میرسد. ماشین آبی روشنش را پارک میکند جلوی خانه و برای زن و پسر دست تکان میدهد. پاهای پسر از هیجان دیدن پدر روی صندلی بلندش بیتابی میکنند. مادر میله محافظ جلوی صندلی را باز میکند و پسرش را از روی صندلی زمین میگذارد. بچه میدود پشت شیشه و با دستهای کوچکش میکوبد به پنجره. مادر با دستی که میمون نیست برای همسرش دست تکان میدهد. پدر کیسههای خرید را از صندلی پشتی ماشین برمیدارد. کتش را روی دست میاندازد و از پلهها بالا میرود. کمی بعدتر در تابلوی خوشبختی قاب شده در چهارچوب پنجره به میمون، پسر و زن، مرد هم اضافه میشود.
روایت دوم- راوی دانای تقریبا کل یا روایتگری آویزان به سقف
مرد پسرش را دوست دارد ولی پدر بودن را دوست ندارد. اینطور نیست. پدر بودن را هم دوست دارد ولی نه انقدر تمام وقت. پسرش را خیلی دوست دارد ولی اگر به عقب برمیگشت با اصرار همسرش به بچهدار شدن موافقت نمیکرد. اگر به عقب برمیگشت ازدواج هم نمیکرد. از همسر بودن متنفر است. دلش نمیخواهد هرشب کنار همسرش بخوابد. از تخت دونفره و آن روتختی اهدایی مادرش و زندگی متاهلی بیزار است. حس میکند گیر افتاده و راه فرار ندارد. تا قبل از ازدواج و پدر شدن فکر میکرد تمام این نقشها را دوست دارد. از کجا میدانست که ندارد وقتی هیچوقت نه پدر بود نه همسر. به استیو و دیوید همسران دوستان همسرش حسادت میکند. آنها همین زندگی را میخواهند. او ولی دیوانه بوی تمام زنانی است که همسرش نیستند. او تمام زنان را دوست دارد. بدنشان را تجسم میکند. رزی، ناتالیا دوست دوران دانشگاهش، الکس دوست دختر همکارش، امیلی عمه همسرش، سارا حسابرس شرکت و همسران دیوید و استیو. دوست دارد لاس بزند. دوست دارد به زنان دیگر فکر کند و خودش را با آنها برهنه تجسم کند. دوست دارد تمرین دلبری کند. هفتهای یک شب با دوستان دوران دانشگاهش لری و جیمز تا دیر وقت در بار مینشیندند. از رزی و ناتالیا حرف میزنند. لری و جیمز مجردند و لازم نیست مثل مرد خودشان را به مرور خاطراتشان با رزی و ناتالیا محدود کنند.آنها از زنانی میگویند که تازگی با هم آشنا شدهاند. هربار از زنان جدیدی حرف میزنند.
مرد به آنها حسادت میکند.
گاهی بعد از بار به خانه لری یا جیمز میروند. مرد به آپارتمانهای کوچک و مدرن آنها حسادت میکند. به آشپزخونه کوچکشان که بیشتر چند کابینت روی دیوار اتاق نشیمن است. به بوی اودکلن مردانه که آپارتمانشان را پر کرده. به اینکه میتوانند رزی یا ناتالیا را هروقت که دلشان خواست برای شام به خانهشان دعوت کنند. به اینکه میتوانند روز چهارشنبه مست کنند یا روز سه شنبه کوکایین مصرف کنند. مرد زنان دیگر را دوست دارد. شبها وقتی کنار تخت پسرش روی زمین دراز میکشد تا بچه بخوابد نور موبایلش را کم میکند و با شناسه تقلبی در اپلیکشن جفتیابی مخصوص انسانهای متاهل چپ و راست میرود. پسرش دستش را از لای نردههای تخت بیرون بیرون میآورد و با کف دست نرمش که بوی شیرینی میدهد صورت پدرش را نوازش میکند. مرد دست بچه را بو میکند. گریهاش میگیرد. دلش میخواست بوی دست بچه برایش کافی بود. پوست نرم دست بچه را میبوسد. اپلیکشن پیام میدهد که با یک نفر جفت شدهاست. از خوشحالی قلبش تندتر میزند. دست بچه را برمیگرداند توی تخت. اسم زنی که با هم جفت شدهاند روری است. روری خوش اخلاق و صریح است. مرد زنان خوش اخلاق را خیلی دوست دارد. البته او زنان بداخلاق را هم دوست دارد. روری میپرسد یک گیلاس شراب؟ تنش داغ میشود.
مرد بدون صدا از اتاق بیرون میآید. نور بیرون با اینکه کم است چشمش را اذیت میکند. خانه ساکت و مرتب است. قوری چای شیشهای کمرنگ روی شمعدان وسط میز مشغول ولرم ماندن است. همسرش روبروی تلویزیون یوگا میکند. مرد کتش را برمیدارد. زن نگاهش نمیکند. مرد از در بیرون میرود و سوار ماشین آبی رنگش میشود. قبل از روشن کردن ماشین برای روری مینویسد یک گیلاس قرمز هم برای بگیر تا ده دقیقه دیگه میرسم.
دیر وقت است. چراغ آشپزخانه خاموش است. همسایه روبروی در ایوان نیست که رفتن مرد را ببیند. همسایه روبروی هرچقدر هم که کنجکاو باشد فقط تصویری را میبیند که عصرها در پنجره سرتاسری آشپزخانه قاب میشوند.
نمیرم ازین پس که من زندهام
که تخم خودم را پراکندهام
ـــــــــ
تکبیر
خیلی خوب بود.
ـــــــــــ
ممنونم. اگر ایمیل دزدی نباشه باید بگم چه خوشحالم تو هنوز وبلاگ میخونی و وبلاگ من رو هم میخونی و خوشحالتر خواهم بود اگر خودت هم بنویسی. بوس کتی
مثل همیشه عالی.
__________
ممنونم. یک زمانی یکی بود که خیلی خسته بود. در این حد که این عبارت پر از لطف “عالی مثل همیشه” رو هم مخفف کرده بود. هر چند وقت یکبار برام کامنت میگذاشت ع.م.ه
ع. م. ه
________
خسته نباشی و متشکرم
خیلی تصویرسازی جالبی بود، لذت بردم!
روایت دوم با کلی ارفاق از قول دانای نصفِ کل روایت شده. چون به زن کوچکترین توجهی نکرده یا نخواسته بکنه. وقتی که زن میره حمام و هیکل خودش رو در آینه میبینه. به شکمی که جای زخم روش هست، سینههایی که آویزان هستند و … نگاه میکنه، و آهی از حسرت میکشه. به یاد روزها و شبهایی میافته که پسرهای دور و برش آرزوشون بود که نگاهی بهشون بندازه. یاد قرارهای عاشقانهاش میافته تا روزی که جفت مناسبش رو پیدا میکنه و برای به دست آوردنش چه تلاشها که نکرد. یاد روزهایی میافته که به سر کار میرفت و اگر این بچه به دنیا نیومده بود الان چشمش به دست مرد نبود که پولی برای خریدن شورت و کرست بهش بده. تو این فکرهاست که صدای جیغ بچه رو میشنوه، نصف شب هم نمیتونه دوش بگیره. حموم نکرده حوله رو نصفه و نیمه دور خودش میپیچه که بره ببینه بچه چه مرگشه.
تازه روایت بچه ازیه بابای خوشتیپ و قوی و پولدار و یه مامان خوشگلِ دوستداشتنی و مهربون مونده.
حالا قبل از اینکه گورش رو گم کنه بچه رو خوابوند یا نه؟
آیدا در طول سه ماه گذشته که عادت کردم هر روز صبح پادکست گوش کنم به محض اینکه چیتگران در# بندر تهران اولین پاراگراف داستان کوتاهی را شروع میکند با حس خوبی میگم یک شاهکار دیگه از آیدا. خوشحالم به وبلاگ نوشتن ادامه میدهی. البته مصاحبه ات با کتابگرد را نیز گوش کردم، عالی بود ولی توصیه میکنم « کلیدر» را یک بار دیگه دوباره بخوان شاید نظرت عوض بشود.
http://isoda.blogfa.com/
آیدا در طول سه ماه گذشته که عادت کردم هر روز صبح پادکست گوش کنم به محض اینکه چیتگران در # بندر تهران اولین پاراگراف داستان کوتاهی را شروع میکند با حس خوبی میگم یک شاهکار دیگه از آیدا. خوشحالم به وبلاگ نوشتن ادامه می دهی. البته مصاحبه ات با کتابگرد را نیز گوش کردم، عالی بود ولی توصیه میکنم « کلیدر» را یک بار دیگه دوباره بخوان شاید نظرت عوض بشود.
فکر کنم به اون تیپ پنجره ها میگفتن قدی، مثل ایینه قدی.
همیشه به یک جنبهی زندگی طلبهها حسرت خوردهام و آن هم زندگی باری به هر جهتشان است. انگار مسافر هستند. در مسائل مادی، هیچ چیز را سخت و جدی نمیگیرند و با یک کلمه “ایشالا جور میشه” از آن عبور میکنند. مادامیکه شغلی ندارند و یا به پست و سمتی نرسیدهاند، از آن نظم ویرانکننده در زندگیشان هیچ خبری نیست. آن نشاط و سرزندگی هم به احتمال زیاد، از همین بینظمی و پایبند نبودن به چیزهایی سرچشمه میگیرد که برای دیگران به غلط، به اندازه مرگ و زندگی مهم شده است. در ذهنم از زندگی خیام هم چنین تصوری دارم. چه همهی عمر نگاه مسافر به این دنیا داشت. چندی پیش یکیشان بعد از دو سه سال دست و پنجه نرم کردن با سرطان، راحت شد و رفت. اتفاقا نماد کاملی از یک طلبه واقعی بود. عاشق کتاب و مطالعه بود. در جوانی، بارها اتفاق افتاده بود برای پیدا کردن یک کتاب، رنج سفر تا سوریه و لبنان را هم به جان بخرد. حوزه خم رنگرزی نیست، سالها طول میکشد تا یکی مثل آقای فاطمینیا پیدا بشود که اینطور شیفتهی کتاب و کتابخوانی باشد. همهی اینها را گفتم تا به تعریف و تمجید از خودم برسم. بیاغراق در تمام عمرم، آدمی زاهدتر از خودم ندیدهام. این جملهی سقراط که “چه فراوان است آنچه بدان احتیاجی ندارم” با جان من حرف میزند. در زندگی چیزی ندارم، اما همین اندک را هم خیلی خیلی زیادتر از سرم میدانم. خصلت آدمیزاد مقایسه کردن است. از اینکه در ذهن اطرافیان، موقعی که دارند پیش خودشان مقایسه میکنند تا خدایی نکرده در مسابقه عقب نمانند، از امکانات و تمکن مالی کمتری برخوردارم، سخت خشنودم. نمیدانم، شاید هم مبتلا به نوعی جنونم که خودم از آن بیخبرم.