وقتی زنی باشی متولد ۱۳۵۷ که تمام دوران کودکی و نوجوانی و ابتدای جوونیت رو در ایران زندگی کردی، مهم نیست که چندسال گذشته باشه از مهاجرتت، مهم نیست که کمکم طول زندگیت در تورنتو، نزدیک میشه به زندگی در تهرانت، باز به هر تلنگری زخمی درونت سر باز میکنه. انگار ذهنت برای محافظت ازت هرچقدر که دستش میرسیده خاطره و ترس و تحقیر چال کرده پس مغزت ولی باز خاطره اونجاست و کافیه دادگاه عالی آمریکا حق پایان خودخواسته بارداری رو از زنان بگیره که یاد خودت بیافتی در اون اتوبوس کذایی نزدیک میدان آرژانتین. یاد خودت که سرت رو چسبونده بودی به شیشه، اشک پوستت رو میسوزوند و به روشهای با بازده بالا خودکشی فکر میکردی.
چند ساله بودی؟ ۲۰ ساله نه؟ عاشق. عاشق زیباترین مردجوان جهان که بعدها هربار داستان “زیباترین غریق جهان” رو خوندم حس میکردم لابد منظور مارکز از زیباترین مرد جهان کسی بوده شکل اون. وسط عاشقی، معشوق مشروب دستساز خورد و رفت کما. به همین سادگی. ممکن بود بمیره ولی چون مادرش پرستار خبره بود نمرد ولی رفت به کما. چرا عرق دست ساز خورد؟ چون ویران شود آن شهر که میخانه ندارد. چون در تمام جهان آدمها اگر دلشان بخواهد شراب و آبجو مینوشند و هرکس هم که دلش نخواهد نمینوشد ولی ما همه جهان نبودیم. ما بدبخت بودیم و مجبور بودیم زباله دستساز بنوشیم و مردجوان هم یک روز صبح از خواب بیدار نشد.
مرد جوان ۲۲ ساله که آن روزها همه زندگی من بود در کما بود، یک بیمارستانی بالاتر از عباسآباد فکر کنم. من هرروز میرفتم بیمارستان. هیچوقت خودش رو نمیدیدم جز یکبار ولی دور از خانوادهاش با مادر مینشستم روی صندلیها به امید اینکه خبری بشود . معلوم نبود چه اتفاقی برایش بیافتد و من دلم میخواست از غمش بمیرم که موعدش رسید ولی من پریود نشدم. یک هفته گذشت. ممکن بود حامله باشم. ماه قبل یک قرصی از داروخانه گرفته بودم و سرخود میخوردم ولی کسی هیچوقت چیزی یادم نداده بود. کسی نگفته بود که قرص از همان بسته اول اثر نمیکند. اینترنت هم نبود یا اگر بود من هنوز در حد شبکه پیام از آن استفاده میکردم و اصلا یادم نیست سال ۷۷ گوگل بود یا نه. بسته قرص و دستوراتش رو از ترس لو رفتن انداخته بودم دور و خود قرصها رو هم ریخته بودم در جیب جامدادی. شاید کم و زیاد خورده باشم یادم نیست ولی کاش من هم آنروزها گلدان خانم مهستا بودم و نه آدم.
من فقط میدانستم خانم دکتر مهستا به گلدانهایش قرص ضدبارداری میدهد که پرپشت بشوند. برای همین جعبه خالی قرص رو کش رفته بودم و با همان رفته بودم داروخانه گفته بودم برای گلدان میخواهم. انگار برای داروخانه چی مهم باشد که چرا زن – یا بقول خودشان دختر-جوان بیست سالهای قرص ضدبارداری میخواهد. که صد البته بود. خلوت ما، داخل شورت ما برای همه مهم بود ولی خودمان برای کسی مهم نبودیم. ما نمیتواستیم برویم دکتر زنان یا اگر هم میشد برای یک جوان بیست ساله نمیشد. رابطه جنسی ممنوع بود و مثل همان الکل دست ساز ترجیح این بود که بمیری تا اینکه روش مصرف صحیحش رو یادت بدهند. هنوز شک دارم این غده خیلی خیلی بزرگ پستان راستم که از ۲۲ سالگی با من است نتیجه مصرف سرخود چندساله قرصگلدان خانم مهستاست یا نه ولی درهرحال من در آن ماه کثافت۲ پریود نشدم.
تنها کسی که از رازم خبر داشت در کما بود و پاهایش که بخاطر قد خیلی بلندش به میله پایین تخت میسایید زخم شده بودند. موهای زیبای مجعد قهوهای روشنش دسته دسته میریخت روی بالش و من بدون او با ترسناکترین راز جهان تنها بودم. از دوستی که مادرش ماما بود سوال کردم. گفتم برای دخترخالهام میخواهم که تازه ازدواج کرده. گفت مادرش کسی رو نمیشناسد ولی شنیده قیمتش خیلی زیاد است. یک قیمت عجیبی گفت. من هیچی پول نداشتم. انقدر پول نداشتم که آذر ماه سال قبلش روز بازی ایران و استرالیا با همین اولین عشق زندگی رفتیم استیک بخوریم و پول نداشتم پول غذا را حساب کنم. او هم در کما بود و کسی نبود کمکم کند. ما ۲۰ ساله بودیم ولی در اصل دو بچه تنها بودیم که یکیمان بخاطر الکل دست ساز در کما بود و ممکن بود حتی اگر زنده بماند نتواند ببیند و آن یکی کنار میدان آرژانین در اتوبوس نشسته بود و به کم هزینهترین راه خودکشی فکر میکرد و برای دلتنگی از مادر و پدر و برادرش گریه میکرد. من فقط بیستساله بودم.
همین سه روز پیش یادم افتاد که مصمم بودم خودم رو بکشم. یعنی تنها راه همین بود. همین سه روز پیش وقتی یاد ترس و تنهایی خودم افتادم برای خودم گریه کردم. انگار خود آنروزم شد بچه زنی که امروز هستم. من حتی رفتم که قرصهای اعصاب مادربزرگم رو کش بروم. خانه مادربزرگم همان میدان آرژانتین بود. از بیمارستان برگشته بودم. چشمهایم سرخ بود. مدام گریه میکردم. مادربزرگم پرسید فقط برای دوستت گریه میکنی. گفتم بله. دوباره پرسید. دوباره گفتم بله. همانطور که در بغل بزرگش با آن دستهای قدرتمندش فشارم میداد گفت درست میشه ولی یادت باشه هر چیزی بود که مامان بابات نتونستی بگی به من بگو. با هم حلش میکنیم. از ترس کار احمقانه نکنی. جملاتش یادم نیست ولی هرچه بود باعث شد قرصهایش رو ندزدم. کابوس مادربزرگم دختران جوانی بودند از ترس برملا شدن رازشان به خودشان آسیب میزدند. فشارم داد در بغلش.محکم بغلم میکرد جوری که فکر میکردم کم کم حل میشود در تنش. یک بوی خوبی میداد که بلد نیستم بنویسم. چند روز بعد پریود شدم. مرد تا مدتها در بستر ماند و کمکم انقدر او بیمار و بیمارتر شد که بودنم فقط رنجورترش میکرد. بوسهها حالا طعم دارو داشتند و دیگر فرقی نمیکرد لاک قرمز بزنم که دوست داشت. چندماه برایش کتاب خواندم و یکروز او برای معالجه با پدرش از ایران رفت و بدون اینکه بفهم کی انقدر کمرنگ و کمرنگتر شد که …
در همان هفتههایی که او بستری بود و من برایش کتاب میخواندم، ملافههای خونی اولین سکسمان رو قبل مسمومیت با اتانول و کما سعی کرده بود در حمام بشورد و نتوانسته بود و گذاشته بود ته یک کمدی که بعدا بیاندازد دور رو از ته یک کمدی درآوردیم. بوی آب گندیده میدادند و مثل چوب شده بودند. اون ملافهها رو نمیدید. من رو هم. هیچ چیزی رو نمیدید. فقط صورتش رو جمع کرد چون بوی خیلی بدی میدادند. با همان صورت جمع شده کماکان زیباترین مرد جهان بود. زیباترین غریق جهان.
من ملافهها رو در کولهپشتی خودم گذاشتم و ته یک کوچه مسکونی در خیابان بهار یواشکی در سطل انداختم. آن روز هم خیلی تنها بودم. خیلی. بعدها به تصویر زن جوانی که ملافههای گندیده و خونی اولین همآغوشی رو در سطل شهرداری میاندازد فکر کردم. به اینکه اگر تمام آن روزها رو یکی فیلم کند و اسمش رو بگذارد “دو سیکل از قاعدگی” چقدر فیلمش به نظرمان مزخرف و شعاری و پنیری و حادثهچپانده و دروغ خواهد آمد. ولی من تمام این روزها رو زندگی کردهام و تمامش میتوانست به سادگی آن شکلی نباشد. جوانی ما میتوانست ساده و درست و اصولی و کمخطر باشد. همانطور که زندگی دو دانشجو جوان در تورنتو ولی جوانی ما پر از استرس و تنهایی و حس گناه و خطر و فکر خودکشی و ملافهگندیده بود.
همین سه روز پیش یادم افتاد که اگر جای امنی برای نوجوانی که تصادفی حامله شده برای پایان دادن به حاملگی نباشد احتمالا اون هم مثل من قرصهای مادربزرگش رو میدزد. احتمالا خودش رو میاندازد زیر قطار چون مغز آدم به جوانی برای حل کردن مشکل به این بزرگی خیلی کوچک است، قلبش هم، و بابت همین قانون مزخرف ساده چقدر قلب ناتوان از تحمل اضطراب و ترس خواهد ترکید. من به دختر دانشجوی جوانی فکر میکنم که سرش رو به شیشه اتوبوس چسبانده است و فقط به نبودن فکر میکند. همین چهار روز پیش فکر میکردم چقدر عجیب که من فاک آپ نشدم که سه روز پیش بعد از اینکه مغزم این خاطرات شیرین رو از آرشیو درآورد یادم انداخت که فاکدآپ شدم. چه فاکدآپی.
شجاع ترین زن جهان هستی، علاوه بر زبده ترین نویسنده جهان که بودی.
خوندم
شما و اون پدر و مادر چی کشیدین… ببخشید اول نتونستم چیز دیگه ای بنویسم، منقلب کننده ست. کی میخوان دست از حماقت و دخالت تو کار دیگران بردارن…
خیلی خوب نوشتی . دستت طلا
نتونستم دوباره نخونمش. کلی سوال برام پیش اومد و کلی نکته. چه مادربزرگ فهمیده ای آیدا جان. اگه در اون شرایط خانواده هم بهت فشار میاوردند، حتما کاری دست خودت داده بودی…
وقتی زیباترین غریق جهان از ایران رفت چی شد؟ 🙁
و اینکه آرزو میکنم فیلم دو سیکل از قاعدگی ساخته بشه.
ای آنکه غمگنی و سزاواری
واندر نهان سرشک همی باری
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری؟
کمتر کسی پیدا میشود که از بخت و اقبال خودش راضی باشد. امثال شما که شهامت اقدام داشتید و خلاف جهت حرکت رودخانه شنا کردید، هزینهی تابوشکنی را با خودکشی یا مهاجرت و دوری از عزیزانتان پرداخت کردید. ما هم که جسارت لازم را نداشتیم یا موقعیتش فراهم نبود یا افکار و اعتقادات مانع میشد، متحمل هزینهای به مراتب سهمگینتر شدیم. در آستانهی پنجاه سالگی، هنوز هم موقع حرف زدن با خانمها، حتی فامیل و آشنا، راحت نیستم. مخاطب از دزدیدن گاه و بیگاه نگاهم، به راحتی پی به عقدههای فروخورده میبرد و چه بسا احساس ناامنی هم بکند.
در جایی از فیلم “نیمفومانیاک”، سوژه مرد میانسالی بود که علیرغم داشتن انحراف پدوفیلی، هیچ خطا و پروندهای تا آن سن نداشت. قهرمان گمنام خواندن چنین مواردی از سوی فیلمنامه نویس و سازندگان فیلم، بیشتر به یک طنز شبیه است.
عالی بود عالییی مثل همیشه
چقد دلم برات تنگ شده چتری جونم، کاش اکانت پابلیک اینستاتو باز کنی دوباره
خوب شد در نهایت؟ الان خبری داری ازش؟
خیلی چیزها میشه گف، مختصر میگم به اینکه؛ اوا ملافه رو چرا دور انداختی؟
#۱٫ اگه یه روز دوباره بیست ساله شدی و خواستی کارای خاک بر سری بکنی. به دوست پسرت بگو یه خطی چیزی رو دستش بندازه و خون ریزی رو به اون نسبت بدبد. من اینکاررو کردم. ناشی بودم کم مونده بود دستم قطع شه.طفلک خودش و خانوادش مجبور شدن تو بیمارستان کلی خون بدن که یه مقدارش به من که کلی خون از دست داده بودم تزریق کنن.
#۲ اون موقه ها جنگ بود و کمبود خون. تو بیمارستانها تا نزدیکان بیمار خون اهدا نمی کردن به مریض خونی تزیق نمیشد. من آخر نفهمیدم چرا سکس باکره ها رو آزاد نکردن تا خون جمع شه!! تازه مجروحین جنگی خوشحالم میشدن.