یادم افتاد یکبار که براش توضیح دادن چقدر این بچه – من هجده نوزده ساله که در چشمشون بچه بودم- نوشتن دوست داره ازم پرسید خب یعنی میخوای چیکاره بشی؟ مورخ؟ مثل فلانی؟ گفتم نه نویسنده. گفت شاعر؟ گفتم نه نویسنده داستان و رمان. گفت یک زن شاعری بود – اسم معروفترین شاعر زن معاصر رو گفت – که من شنیدم درحال شعر گفتن در یک ظهر جمعه داشته از پنجره بیرون رو نگاه میکرده و شعر میگفته که میبینه کارگر ساختمان در حال ساخت روبرویی رو مشغول کوبیدن آبگوشت ناهارش. زن شاعر بیعجله مرد رو نگاه میکنه وقتی کارگر آبگوشت رو با لذت میخورده و بعد چای بعد ناهار رو دم میکنه و سیگاری در میآره که لابد با چای بعد ناهارش بکشه. زن شاعر ولی مهلت نمیده، میره دم در و مرد کارگر رو صدا میکنه و بهش پیشنهاد همخوابگی میده. مرد کارگر هم قبول میکنه و با هم میخوابن. از خوابیدن منظورم چرت ظهر نیست، سکس ظهره. یادمه بعدش سر تکون داد. که معنیش این بود که تو ببین شاعر بودن چقدر میتونه برای زنان خطرناک باشه . یادمه با تعجب نگاهش کردم و دلم آبگوشت خواست.
اونروز که پسرم گفت بزرگ شد میخواد خلبان بشه زود گفتم یک جایی هست به نام مثلت برمودا که هواپیماها وقتی میرسیدن بالاش از رادار ناپدید میشدن. لابد منم مثل اون روز تو فکر کردم این مزخرف رو بگم نظرش عوض میشه و جای خلبانی میره جراح مغز میشه. با تعجب ازم پرسید تو به این چیزها باور داری یا الکی میگی نظر من رو عوض کنی. گفتم الکی میگم ولی باور کن چند جلد کتاب درباره مثلت برمودا…. گفت پوف نگران شدم و بعد شروع کرد با دهنش صدای هواپیما در آوردن.
ماشالا شازدهپسر به نسبت سنش، هوش عاطفی بالایی داره..