This one is a failure, and had to be, since it was written by a pillar of salt*
اَل و هرتا لارنس آدمهای شریفی هستند. هرتا معلم با سابقه جفرسون کانتی که بارها با صدای بلند اعلام کرده آموزش حق تمام کودکان است. البته هیچوقت مشخص نکرده از همه منظورش کودکان سفید و سیاه است یا صرفا سفید با هر جنسیتی یا سطح درآمد خانواده. هرتا زن شریفیست که سالهاست خودش رو وقف آموزش کرده، و معتقد است آگاهی همه چیز را درست خواهد کرد ولی تا رسیدن به سطح خوبی از آگاهی عمومی حوصله دردسر اضافه ندارد. هرتا هر روز مسافت زیادی را تا خانههای کشاورزان فقیری که کودکانشان را به مدرسه نمیفرستند ، طی میکند و برای بچهها کتاب و دفتر مشق میبرد. به آنها خواندن و نوشتن یاد میدهد. هرتا یک معلم شرافتمند است.
ال مغازه فروش لوازم لوازم باغبانی، کشاورزی و نجاری دارد. مغازه از پدرش به او رسیده. او مغازه را با برادرش شریک بود ولی برادر جوانش ناگهان از یک بیماری ناشناخته فوت کرد. ال با اینکه دست تنها مغازه را میچرخاند کماکان سهم برادرش را هرماه به همسر سابق برادرش که دوباره ازدواج کرده پرداخت میکند. ال معتقد است این پول سهم همسر سابق برادرش است و درست است که بعد از ازدواج مجدد او آنها دیگر با هم نسبت خانوادگی یا ارتباطی ندارند ولی این دلیل بر بالاکشیدن سهم او نمیشود. ال با کشاورزان مهربان است. شرایط بد اقتصادی را درک میکند. به آنها جنس نسیه میفروشد و معمولا سراغی از بدهی آنها نمیگیرد. او معتقد است کشاورزی که حساب تخته یا میخی که برای تعمیر اصطبل از او گرفته را صاف نمیکند لابد پول ندارد پس چرا نداشتنش را به رویش بیاورد. او وقتی از جلو خانه کسانی که به بدهکارند رد میشود مسیرش رو عوض میکند یا تندتر راه میرود که با بدهکارش روبرو نشود و معذبش نکند. در آخر فصل و قبل از فروش رفتن محصول وقتی کشاورزان در فقیرترین زمان خود هستند گاهی ال مجبور میشود یک مسافت دو مایلی را ۱۴ مایل دور بکند تا با کسی روبرو نشوند. ال یک مرد شریف است.
تنها دختر ال و هرتا، کلر، از یکسال پیش در مونت گومری پرستاری دانشجوی پرستاری بود. کلر همزمان در بیمارستان شهر مشغول به کار است. کلر هم مثل والدینش انسان شریفیست. او روزهای تعطیل به سالمندان سر میزند. داروهایشان رو مرتب میکند. زخمهای پوستی آنها را پانسمان میکند. برایشان حرف میزد. مجانی.
روز یکشنبه یازدم ماه ژوئن سال هزار و نهصد و سی و سه، ال و هرتا از کلیسا برمیگشتند. هرتا به ال گفت دم نانوایی بایستند تا او خرید کند. ال گفت از اون نونهای ترش که کلر هم دوست داره بخر. هرتا گفت معلومه. این بچه یک ساله جز درس خوندن و کار و کمک به باقی وقت برای رسیدن به خودش نداشته، میخوام حسابی بهش برسم.
نزدیک نانوایی بودند که دیدند چند مرد جوان روبروی مغازه ال منتظر ایستادهاند. ال دست تکان داد و فریاد زد بخون اون تابلو رو متیو. تعطیله. یکشنبهها تعطیله. متیو گفت واجبه. ال گفت. محاله. امروز یک یکشنبه عادی نیست. دخترم داره میآد. متیو گفت چه خبر خوبی. چه خوشحالم براتون. دلتون تنگ شده حسابی. یکی از مردهای جوان زد به شونه متیو. متیو ادامه داد ال خواهش میکنم. اگر کلید داری بیا بازش کن. یک چیز کوچیک. یک قلم. خیلی واجبه. مرگ و زندگیه. هرتا تو بهش بگو. هرتا به ال لبخند زد. برو. تا من خرید کنم ببین چی لازم دارند. گناه دارند لابد جدیه که صف کشیدن جلو مغازه . ال گفت زود برمیگردم. رفت سمت مغازه. متیو داد زد ممنونم هرتا.
ال همینطور که در را باز می کرد با خنده گفت.
کجا رو داغون کردید باز که روز یکشنبه صف کشیدین اینجا. نگو باز چنان دیوانهوار رقصیدی که کف نشیمن رفته پایین؟
متیو خندید. نه. نرقصیدم. همه چی درسته. فقط چند متر طناب.
مردها بعد ال همدیگر را هل دادند داخل مغازه. مغازه تاریک و خنک بود. بوی خاک اره و رنگ میداد.
ال سوالی نپرسید. فقط با دلخوری با خودش تکرار کرد. چند متر طناب. ال وقتی ناراحت بود آرام حرف میزد چون میترسید اگر با صدای بلند حرف بزند دردسر ایجاد کند.
حلقه طناب را گذاشت روی پیشخوان. یکی از مردها از متیو پرسید کبریت چی؟ متیو گفت دارم. دفعه قبل از ال خریدم. متیو دست کرد در جیبش. ال آرام گفت. لازم نیست. بابت طناب پول نمیگیرم.
مردان جوان با طناب و سر و صدا بیرون دویدند. متیو که هنوز داخل مغازه بود صدای ال را نشنید. پول را رها کرد روی پیشخوان و دنبالشان بیرون دوید. متیو صدای ال را نشنید چون ال وقتی ناراحت بود آرام حرف میزد چون میترسید اگر با صدای بلند حرف بزند دردسر ایجاد کند.
ال دست به سکهها نزد. نشست روی صندلی پشت دخل.
هرتا در را باز کرد. گفت چرا نشستی اینجا؟ ال گفت خنکه. هرتا گفت بریم؟ نگرانم کلر رسیده باشه. ال گفت باشه. کلاهش را برداشت. در مغازه را بست. روی تابلو نوشته بود تعطیل. هرچند خیلی اهمیتی نداشت.
ال و هرتا دست هم را گرفتند و راه افتادند به سمت خانه. از دور صدای های و هوی میآمد. چند بچه کوچک از کنارشان دویدند. پسرها همزمان داد زدند سلام میسیز لارنس. روز شما بخیر آقای لارنس. هرتا گفت روز بخیر بابی، روز بخیر کرت. کجا؟ بچهها داد زدند لینچ. دارند دزد انبار آقای بوریس را لینچ** میکنند. هرتا ایستاد. گفت ال تو میدونستی؟ ال گفت آره. وقتی بیوقت طناب میخرند برای همینه. به هیاهو نزدیک شده بودند. بوریس همسایه آنها بود. از دور سیاهی بدن زنی معلوم بود که جوانها داشتند با طنابی که دور گردنش بسته بودند به زور از شاخه درخت بالا میکشیدند. بدن زن نازک بود و پاهای نازکش در هوا میلرزید.
دو نفر دیگر از کنارشان رد شدند. یکی داد زد روز بخیر ال، روز بخیر هرتا.
ال و هرتا مسیرشان را عوض کردند. پشت کردند به جمعیت. پشت کردند به خانه خودشان. صدای فریادهای جمعیت بلندتر شده بود. یکی داد میزد آتشش بزن. آتشش بزن. هرتا از ال پرسید. کبریت هم خریدند؟ ال گفت نه فقط طناب.
ال و هرتا انسانهای شریفی بودند. انسانهای شریفی که حوصله دردسر نداشتند.
تورنتو- آبان ۱۴۰۱
________________________________________________
* لینچکردن (به انگلیسی: Lynching) به عمل اعدام غیرقانونی در ملأ عام یا ضرب و جرح منجر به مرگ توسط یک گروه گفته میشود که معمولاً برای تنبیه متجاوز یا ترساندن گروهی اقلیت انجام میگیرد.
** From Slaughterhouse-Five –Kurt Vonnegut Jr –
I looked through the Gideon Bible in my motel room for tales of great destruction. The sun was risen upon the Earth when Lot entered into Zo-ar, I read. Then the Lord rained upon Sodom and upon Gomorrah brimstone and fire from the Lord out of Heaven; and He overthrew those cities, and all the plain, and all the inhabitants of the cities, and that which grew upon the ground.
So it goes.
Those were vile people in both those cities, as is well known. The world was better off without them.
And Lot’s wife, of course, was told not to look back where all those people and their homes had been. But she did look back, and I love her for that, because it was so human. She was turned to a pillar of salt. So it goes.
People aren’t supposed to look back. I’m certainly not going to do it anymore. I’ve finished my war book now. The next one I write is going to be fun. This one is a failure, and had to be, since it was written by a pillar of salt.