درباره
پیاده رو نوشتههای من است.-
نوشته های تازه
دیدگاه های تازه
- مینا در دو سیکل قاعدگی
- پریدا در رقص دستکشهای ظرفشویی
- پریدا در رقص دستکشهای ظرفشویی
- نازنین در دو سیکل قاعدگی
- شبنم در دو سیکل قاعدگی
پیوندها
یک سرخپوست خوب
در قند قزل آلا
نیمکاسه
تاملاتی زیر دوش حمام
شمال از شمال غربی
میچکا کلی
توکای مقدس
خرس
سرهرمس مارانا
سه روز پیش
آهو نمیشوی به این جست و خیز گوسپند
آقای چاغر
بلوط
لنگ دراز
کنارکارما
منصفانه
بولتس
ملالی نیست جز دوری شما
نیمدایره
برای خاطر کتابها
یک پنجره
اسدلله امرایی
آدم گلابی
بهناز میم
حسین وی
نشانی ها
بایگانی
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- فروردین ۱۴۰۱ (۲)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۲)
- دی ۱۴۰۰ (۳)
- آذر ۱۴۰۰ (۴)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- مهر ۱۴۰۰ (۸)
- شهریور ۱۴۰۰ (۲)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۰ (۱)
بایگانی دسته: داستان
داستان خانواده پشت پنجره از دو منظر روایت دانای آویزان به سقف و راوی روبروی پنجره
روایت اول- راوی محدود به چهارچوب پنجره خانه روبرویی پنجره سرتاسری دارد. از آن پنجرهها که از طبقه دوم میرسند تا طبقه همکف و یا از طبقه همکف تا سقف طبقه دوم بالا میروند. پنجره بلند، پنجره آشپزخانه خانه است. … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان, داستان کوتاه, دستهبندی نشده
۱۱ دیدگاه
رها کن.
از همان شب اول اما متوجه شد که کوچکترین شعف یا حس برانگیختگی نسبت به بدن کارل ندارد. وقتی با دستانش بدن کارل را لمس میکرد در سرش تکرار میکرد این مرد یک شریک زندگی ایدهآل است با بدنی مردانه … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان, داستان کوتاه, دستهبندی نشده
دیدگاهتان را بنویسید:
کارد میوهخوری
روز دادگاه وکیل کارل، مردی که همسرش سوزان را در پیکنیک تفریحی دو نفرهشان کشته و قطعه قطعه کرده بود، رو کرد به نیمکت هیئت مُنصِفِه و با صدای رسا گفت: خانمها، آقایان، اعضای محترم هیئت مُنصِفِه، خصوصیت بارز موکل … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان, داستان کوتاه
۶ دیدگاه
بخاطر ده سانتیمتر
شورای تقدیر از نامآوران شهر، به نشان افتخار و لوح تقدیر بسنده نکرد و تصویب کردند که مجسمهای برنزی از زن ورزشکار و تراسوری* که از بلندترین ساختمان شهر بدون وسایل ایمنی پایین پریده بود بسازند و نصب کنند جلوی … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان, داستان کوتاه
۲ دیدگاه
آخرین هالووین باب رایدلی جونیور به روایت پدربزرگش
از اولش معلوم بود به حرفهام توجه نمیکنه. دقیقا بعد از اینکه خودمون رو به هم معرفی کردیم حس کردم دیگه حواسش به حرفهام نیست. به صورتم نگاه نمیکرد. طبیعی بود. یک زن زامبی اونهم با پوسیدگی و خوردگی نصف … ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان, داستان کوتاه, دستهبندی نشده
۱ دیدگاه
از دلتنگیهای دزدان جواهرات
کریستوفر سوار ماشین شد و کوبید روی داشبورد و فریاد زد گازش رو بگیر جیدی*. عجله کن. بخاطر خدا عجله کن جیدی. جیدی با سرعت از کوچه فرعی که با موتور روشن کنارش پارک کرده بود پیچید تو خیابون اصلی. … ادامهی خواندن
بعد از آن اتفاق
گفت هیچ چیزی شکل قبل نیست. گفتم اینطور نیست. گفت مثلا چی؟ اطراف رو نگاه کردم مثال نقض رو پیدا کنم. داخل خانه چیزی نبود. خانه خالی بود. فقط ما بودیم و رادیو که جوانههای سرخابی زده بود و مومیایی … ادامهی خواندن
یک قاشق مرباخوری خردل
در عقب را باز کردم. ظرف خاکستر مادرم روی صندلی عقب بود. همسرم کنار ماشین ایستاده بود و حرکات کششی میکرد. سه ساعت رانندگی بدنش را خسته کرده بود. ظرف را برداشتم. گرم بود. با اینکه صبح زود راه افتاده … ادامهی خواندن
یک روز آفتابی برای چتر
برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمهای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش میپیچم شست و اشارهام روی … ادامهی خواندن