در عقب را باز کردم. ظرف خاکستر مادرم روی صندلی عقب بود. همسرم کنار ماشین ایستاده بود و حرکات کششی میکرد. سه ساعت رانندگی بدنش را خسته کرده بود. ظرف را برداشتم. گرم بود. با اینکه صبح زود راه افتاده بودیم ولی بازهم آفتاب ماه اوت داغش کرده بود. گفت کمک میخواهی؟ گفتم نه. تا ساحل دویست متری راه بود. بلد نبودم سرعت قدمهام را تنظیم کنم. عادت دارم به تند راه رفتن. همیشه عجله دارم. حتی وقتی میروم قدم بزنم بازهم تند راه میروم. چندمتر اول را تند راه رفتم و بعد فکر کردم سرعتم بیاحترامی است به مادرم. قدمهایم رو کند کردم. پشت کفشم رو لگد کرد. معذرت خواست.
هنوز ساعت ده نشده بود ولی هوا داشت دم میکرد. از صبح فقط یک لیوان قهوه خورده بودم که اشتباه بود. قلبم تند میزد. دلم میخواست زودتر تمام شود. برگردم خانه و بخوابم. نه دلم میخواست هیچوقت تمام نشود. خاکسترها را که در آب میریختم دیگر واقعا مادر تمام شده بود.
سه ساعت رانندگی تا ساحل اقیانوس خستهام کرده بود. میشد خاکستر را بریزیم یا همانطور که در برشور موسسه سوزاندن جنازه نوشته بود، بسپاریم به دریاچه نزدیک خانه ولی فکر کردم اقیانوس ابهت بیشتری دارد. به راه فکر نکرده بودم. راهی که با خاکستر جنازه میروی راه راحتی نیست. برای انتخاب موضوع برای حرف زدن یا انتخاب موسیقی گوش کردن دچار وسواس بودیم. حس میکردم سکوت تنها راه درست ادای احترام به خاکستر مادری است که روی صندلی عقب تشعییع میشود ولی حساب وزن سنگین سه ساعت سکوت را نکرده بودم. خودش رادیو را تنظیم کرد روی کانال محلی. کمی اخبار گوش کردیم و بعد رادیو شروع کرد به پخش کردن آهنگهای شاد. خاموشش کرد.
باید حرفی میزدم. برایش از وسواسم در جستجو و انتخاب شرکت سوزاندن جسد گفتم. گفت دلیل اینهمه وسواس را نمیفهمد در انتخاب اینجور خدمات جز قیمت چه فاکتور دیگری میتواند مهم باشد وقتی خروجی همیشه ثابت است. از خروجی احتمالا منظورش خاکستر بود. داستانی که درمورد شرکتی که جنازهها را برای مصارف تحقیقاتی میفروخت و به بازماندگان خاکستر چوب تحویل میداد را تعریف کردم. خودش را علاقهمند نشان داد. گفت خاکستر چوب؟ چه عجیب که زودتر مچ صاحب کلاشش را نگرفتهاند. گفتم لابد نفهمیدن. آدم از کجا تشخیص بدهد خاکستر چوب است یا انسان. تو خاکستر انسان دیدی؟ گفت نه ولی فکر میکنم سفیدتر باشد نه؟ خاکستر مادرت سفید بود؟ گفتم بود. دروغ گفتم. نگاه نکرده بودم ولی حس کردم میخواهد قبل از ۳۰۰ کیلومتر رانندگی از اصل بودن خاکستر مطمئن شود. احتمالا نگران است به ساحل برسیم و تازه بفهمیم خاکستر چوب را بهمان انداختهاند. گفتم این شرکت خیلی معتبر است. گفت قطعا. میشد جای همه اینکارها مادر را دفن کنم در گورستان نزدیک خانه ولی قبر خیلی گران بود و ما داشتیم برای خرید خانه پسانداز میکردیم. برای مادر هم فرقی نمیکرد. رادیو رو دوباره روشن کرد.
کنار ساحل ایستادیم. دستش را دور شانهام انداخت. گفت آمادهای؟ گفتم آره. روشهای پخش کردن خاکستر روی آب را جستجو کرده بودم. با آرامش خاکستر را در آب ریختم. باد خاکستر مادر را پخش کرد. از دور لابد شکل کودکی بودم که در ساحل ماسهبازی میکند. خیلی زودتر از آنکه فکرش را میکردم ظرف تهی شد.
هوا گرمتر شده بود ولی سردم بود. تا ماشین دستم را گرفت. گفتم فکر کنم اشتباه کردم، باید دفنش میکردم. گفت مادرت خودش گفت که برایش فرقی نمیکند. گفتم برای او شاید ولی من بعد از این کجا سراغش را بگیرم. موهایم را بوسید و گفت کار درست را کردی. ظرف را از دستم گرفت و در صندوق عقب گذاشت. ساندویچی از کیف ناهار پشت ماشین برداشت. گفت تو نمیخوری؟ گفتم نه اشتها ندارم. تکیه داد به ماشین. روبرو اقیانوس بود. اقیانوسی که مادرم را در خودش حل کرده بود. حس میکردم وسط شکمم سوراخ شده است. ساندویچش را نگاه کردم. گوجه و پنیر را بادقت بریده بود و لایه لایه بین ورقههای کالباس گذاشته بود. ساندویچ را صبح درست کرد. وقتی من با ظرف خاکستر در ماشین نشسته بودم. ماشین را روشن کرد و گفت هستی من بروم یک تکه نون پنیری چیزی برای راه بیاورم ضعف نکنیم؟ گفتم من اشتها ندارم ولی زود باش. گفت زود میام.
ساندویچش یک ساندویچ ایدهال بود. هیچ نقصی نداشت. نان با دقت برش خورده بود. معلوم بود هیچ عجلهای درکار نبوده. خیارشورها نازک و یکدست ورقه شده بودند. از رطوبت درست و زرد رنگ لبههای داخلی نان معلوم بود دقیقا یک قاشق مرباخوری خردل زده است نه کمتر و نه بیشتر. ساندویچ را سمتم گرفت و گفت. یک گاز؟ گفتم نه. گفت عزیزم اگر خوب نیستی میخوای بشینی توی ماشین؟ الان راه میافتیم. گفتم باشه. راحت باش. عجلهای نیست.
و فکر کردم فردا ترکش میکنم.
عجیب بود.
و تکان دهنده.
خیلی تلخ بود. ویفر روی میزم بود آمدم بخورم تلخی داستان راه گلوم رو بست.
ترکش کن اون لعنتی رو!
ترکش نکن. شاید قوت دار درست کرده که جون بگیری.حلوا بلد نبود درست کنه…یا چلوکباب بعد از تدفین…..حال خوبی نبوده….ولی مقصر هم نیست
ترکش نکن. شاید قوت دار درست کرده که جون بگیری.حلوا بلد نبود درست کنه…یا چلوکباب بعد از تدفین…..حال خوبی نبوده….ولی مقصر هم نیست
تو از جلوی او کافه تا الان داری ترکش میکنی! ولش کن! حالا ترک کردی که چی؟ نگران سرطانی؟ بی خیال! همین که شوهرت اینقدر دوست داشته خوبه! زندگی خوبیش همین چیزاست و گرنه همچین چیز جذابی نیست که بخاطرش ترک کنی!
خیلی ترسناکه، آدمی که تا دیروز کنارت بوده، تبدیل به دو مشت خاکسترمیشه و بعد از ریختن تو دریا، هیچ. یک عمر دلبستگی رو یکجا ترک کردن شجاعت زیادی میخواد. شاید برای همینه که خیلیها عزیزانشون رو دفن میکنن یا خاکستر رو نگه میدارند. انگار بعد از مرگ هم باید یک چیز مادی باشه که بدونی اونجاست تا دلت آروم بشه.
شما در اینستاگرام هستی؟ چطور میشه دنبال کرد؟
نامردمیها، بی معرفتیها و نارو زدن هایی که از دوست، آشنا، همکار و یا حتی اقوام فامیل به آدم می رسند فقط بار منفی ندارند. خیلی موقعها شده که از دیدن یک چنین مواردی خوشحال هم شده ام. چون تعهد و بار مسئولیتی را که آشنایی و رفاقت با او بر دوشم گذاشته برمیدارند و از فراموش کردن این آدم دچار عذاب وجدان نمی شوم.
عزیزم…