انقدر بیرون نمیروم و انقدر آدمها را نمیبینم که چیزی برای نوشتن ندارم. تمام داستانهایم شدهاند روایات اشیاء. امروز فکر میکردم باید داستان این کتری را بنویسم. این کتری که وقتی سوت میزند دروغ میگوید و هنوز آب درونش نجوشیدهاست. خانه را روی سرش میگذارد و وقتی سراسیمه از پلهها پایین میآیم و چای دم میکنم آب روی چای کف میکند. چون هنوز نجوشیده است. گاهی با کتری حرف میزنم. تهدیش میکنم که سوتش را قطع میکنم تا انقدر بجوشد که بسوزد. مثل کتری قبلی. بعد دلم میگیرد. اگر کتری سوت نزد با اینهمه سکوت چه کنم. چای کفکرده را مینوشم. تعریف کردم در اتسی دنبال یک فرش مراکشی بودم؟ مراکشی مراکشی که نه ولی دستباف. دیدم زنی به نام آسمیر در اتسی فروشگاه فرش گرد دستباف دارد. برایش نامه نوشتم و چیزهایی درباره ابعاد فرش پرسیدم. سخاوتمندانه جوابم را داد و تمام مدت خوشحال بودم به بهانه فرش با زنی کشاورز در اندوزی مکالمه میکنم. تجسمش میکردم در روستایی که تمام طیفهای رنگ سبز را در یک نظر نشانت میدهد پشت میزی چوبی در خانهای رو به تپهای سبز نشسته و جوابم را میدهد. که ساعتها به حرفهایم در مورد اندازه فرش گوش فکر میکند. حس میکردم کره زمین به آدمهایی زیبایی مثل من نیاز دارد که برای خرید اشیاء انقدر وقت میگذارند و بابتش با انسانها معاشرت میکنند. آه ای ساکنین کره خاکی، خواهش میکنم. البته امروز فهمیدم اسمیر وجود ندارد و احتمالا با یک ربات یا در خوشبینانهترین حالت زنی محبوس در مستطیلی خاکستری در ساختمانی بتنی در شهری خاکستری در چین حرف میزدم. فرش البته روی اقیانوس است و تقصیر اون نیست که آدمها هم مثل کتریها دروغ میگویند حتی در سایت حمایت از صنایع دستی اتسی که قرار بود راست بگویند.
از معاشرین جامدم میگفتم. تازگیها با دقت نگاهشان میکنم. درزهایشان را با ناخن و محبت تمیز میکنم. یا مثلا امروز با عجله که میرفتم پایین زیر کتری خالیبندم را خالی کنم که خانه را روی سرش گذاشته بود زانوی راستم گرفت به گوشه صندلی کارم. واقعا دردم آمد. یکی زدم پشت صندلی. محکم. و بلافاصله یادم افتاد یک شب برفی صندلی را با پسرم دوتایی از زنی در خیابان سنت کلر خریدیم. یادم افناد همان شب زیر برف مورب وسط خیابان صاحب قبلی صندلی از من خواست که صندلی را امتحان کنم. یاد برف و روشنایی شب افتادم وقتی وسط کوچه روی صندلی نشسته بودم و زن و پسرم به من لبخند میزدند. یاد آدمها افتادم و لبخندها. درد زانو راستم تقصیر صندلی نبود. کتری دستپاچهام کرده بود. کتری هنوز داشت فریاد میزد. اهمیت ندادم. صندلی را نوازش کردم. به هرحال تنها اشیا برایم ماندهاند و نمیخواهم برنجانمشان. کتری فریاد میزد. من با ناخن درزهای صندلی را تمیز کردم. چای امروز عصرم کف نکرده بود.
داستان صندلی اینجاست
یاد این شعر افتادم:
ای همدم مهرپرور من
ای یار من ای سماور من
از زمزمهی تو شد میآلود
اجزاء لطیف ساغر من
سوزی عجبت گرفته گویی
در سینهی توست آذر من
در دیده سرشک و در دل آتش
مانا تو منی برابر من
آموخته رسم اشکباری
چشم تو ز دیدهی تر من
بس روز و شبا که در کنارت
بودم من و بود مادر من
میخواست تنورهی تو انگشت
زانگشت ظریف خواهر من
قرآن خواندی دعا نمودی
بابای خجسته اختر من
از بعد نماز صبح میکرد
سیری به کتاب و دفتر من
آن هر دو فرشته پرکشیدند
بر چرخ و شکسته شد پر من
زان پس ره رفتگان گرفتند
هم خواهر و هم برادر من
در این کهن آشیانه اکنون
من ماندهام و تو در بر من
دستی نه که برفشاند از مهر
خاکی که نشسته بر سر من
پایی نه که بر فلک گراید
زین غمکده جسم لاغر من
آن جاه و مقام و عشق و الفت
شد شسته ز چشم و منظر من
چون نقش قدم سترده شد آه
نقش همگان ز خاطر من
ای نغمه سرای قصه پرداز
بنشین به کنار بستر من
با زمزمهای ظریف و آرام
آبی بفشان بر آذر من
تا با تو نشستهام غمم نیست
ای همدم شادی آور من
دانم که نمیشود به تحقیق
چون اول قصه آخر من
آینده نیامدست و رفته
آبیست گذشته از سر من
پس شاد نشین و شادیم ده
ای زمزمهگر سماور من
عالمتاج قائم مقامی(ژاله)
طبق سنت زمانه او را در شانزده سالگی به ازدواج مردی چهل و هفت ساله درآوردند و نتیجه آنکه سرود آنچه میبایست میسرود:
تاج عالم گر منم بیگفتگو
خاک عالم بر سر عالم کنید..