ساختمان برادویو قدیمی بود. در یک محله معمولی. با مستاجرانی معمولی. هیچ چیزی درموردش جذاب یا برجسته نیست که در ذهنم ثبت شده باشد جز رختشورخانهاش. سالنی مرطوب و بویناک در زیرزمین با چندین ماشین لباس شویی و خشک کن سکهای. یک کتابخانه فلزی زنگ زده که چند جلد کتاب جیبی درونش گذاشته بودند که بوی نا میداد. احتمالا مدیریت پیش خودش فکر کرده بود چه کنج فرهنگی را برای مستاجرین تدارک دیده. آن وقتها از الان وسواسیتر بودم. الان که اصلا وسواسی نیستم. منظورم این بود که آنوقتها کمی بودم. نه آنوقتها هم نبودم ولی فکر میکردم اگر تظاهر نکنم که از چیزهایی چندشم میشود لو میرود که تا مغز استخوان درگیر تمیزی نیستم. چون نیستم. برایم ظاهر مهم است. برایم مهم است که همه چیز مرتب باشد و خاک نداشته باشد و دیگر هیچ. یادم است دوستانم یک سبد مواد لازم برای شستشوی ماشین لباسشویی اشتراکی قبل از شستن لباس داشتند. آنها اول با دقت داخل ماشین لباسشویی را تمیز میکردند و بعد لباسهایشان را تویش میریختند. همان وقت و کماکان فکر میکنم خوب ماشین که خودش کف و آب دارد و وقتی روشن باشد هم لباسهایم را میشود و هم داخل خودش را ولی هیچوقت به آنها نگفتم که از ماشین اشتراکی چندشم نمیشود. نه فقط نگفتم که برای اینکه ادایشان را در بیاورم رفته بودم یکی از آن اسپریها خریده بودم. حتی نمیدانستم چیست و آیا باید فقط بزنم و تمام یا باید بزنم و با دستمال پاکش کنم و تمام. هربار هم یادم میرفت با خودم ببرمش رختشورخانه و لو میرفت که آدم تا مغز استخوان تمیزی نیستم. همین الانش هم به همین درد دچارم. تا قبل این جریان کرونا نمیدانستم لایسول چیست. معمولا تمام سطوح را با اسپری شیشه پاکن کن پاک میکنم و دستشویی رو با اسپری حمام و دستشویی و یک چیز کرم طوری هم دارم برای تمیز کردن گاز و خب خمیردندان هم که مال دندانهایم است. گفتم که بدتر هم شدم. آن وقتها ادایش را در میآوردم. نه فقط ادای تمیزی را، ادای همه چیز. مثلا همیشه دلم میخواست یکی از آن کتابهای مرطوب جیبی که رویش عکس زنی با با کمر باریک و باسن برجسته داشت و مردی با بارانی و موهای روغن زده، را بردارم و بخوانم ولی جایش کتاب ونهگات خودم رو میبردم و همانطور که چرخش لباسها را میپاییدم و نگران تردد موشهای بزرگ بودم ورقش میزدم.
آنروزها در رختشورخانه ساختمان خیابان برادویو معمولا تنها بودم. آدمها خیلی لباس نمیشستند. البته یکی میگفت ساکنین این ساختمان بیشتر دانشجو هستند و احتمالا لباسهایشان را میبرند خانه والدینشان میشورند. یکی دیگر هم میگفت ساکنین ساختمان بیشتر الکلی هستند و ترجیح میدهند این یک دلار را خرج دوتا آبجو کنند تا شستن البسه و لباسهایشان را در وان میشورند. هردو ممکن بود. من ولی نه الکلی بودم نه خانوادهای داشتم و نه حتی پول برای دوتا آبجو ولی ناچار بودم لباسهایم را بشورم. خیلی لباس نداشتم. دو یا سه تا شلوار جین و چند تا تیشرت و یکی دوتا پیرهن شومیز. دانشجو مفلسی بودم و هرچقدر هم لباسهایم را باد میدادم که بوی تنشان برود سر ده روز دیگر هیچ لباسی برای پوشیدن نداشتم.
اریک هم آن یکشنبه عصر لباسهایش را آنجا میشست. اریک احتمالا دانشمند بود چون با کاغذهای سه سوراخه جزوهاش أمده بود رختشورخانه. احتمالا اسمش اریک هم نبود. رایان بود یا دیوید یا هر اسم دیگری. اصلا شاید روس بود یا فرانسوی چون هر بوری که انگلیسی نیست.بیدلیل از حضورش در آن زیرزمین نمدار پر از موش و بوی تاید داغ شدم. خودم و اریک را روی تک تک آن ماشینهای لباسشویی تجسم کردم. پیچیده در هم. وحشی و بدون ترس از اینکه کسی بیایید داخل. لباسهای تمیز و کثیفی که پرت میشوند روی زمین چون چیزی جلودار شهوت ما نیست. جزوهها که خیس میشوند از خیسی تاید مایع مخصوص آب سرد که درش باز شده وقتی اریک من را روی ماشین لباس شویی پرت کرده و حالا تمام منحنیها آبیتر از قبل جاری شدهاند روی کاغذ شطرنجی. تجسم کردم کنده شدن دکمههای پیراهن جین آبی اریک را با دستان من و یقه تیشرت خودم را و ناگهان آرزو کردم کاش جای این شلوار جین و تیشرت که تنم بود پیراهنی گلدار چیندار کوتاه نخی پوشیده بودم. از آنها که کوتاه است و راحت از روی ران بالا میرود. صرفا برای زیبایی نه از نظر عملی هم پیراهن نخی گلدار کوتاه برای یک سکس سرپایی در رختشورخانه ساختمان مناسبتتر است. همین که مجبور نشوم شلوار جینم را در بیاورم. فقط شلوار جین که نیست. اول کفش. یعنی اول بند کفش. بعد شلوار. شلوار هم که همیشه گیر میکند به قوزک پا. بعد جورابها که در غیاب شلوار واقعا زشت دیده میشوند. حتی تیشرت هم بدون شلوار خیلی زشت است. زنی که از بالا یک تیشرت سرمهای سه دکمه پوشیده و از پایین هیچ. ولی من پیرهن گلدار نخی گلدار نداشتم. از آن پیراهنها که از زیر سینه کمی گشاد میشوند، تابستانی و خنک و بازیگوشند. دامنشان کوتاه است و اگر دوچرخه داشته باشی مدام نگرانی که لباس زیرت پیدا شود. از همان پیراهنها که مغازه گپ میفروشد هفتاد و نه دلار و اگر تا اخر فصل صبر کنی با چهل و نه یا حتی سی و نه دلار یا اگر تا اکتبر صبر کنی حتی با بیست دلار هم میتوانی یکی بخری. شاید سایز خودت نه یا حتی رنگ دلخواهت چون تا آن موقع تمام شده است ولی بالاخره پیرهن گلدار نخی است دیگر. البته گپ همیشه وقتی حراج میکند که تابستان دارد تمام میشود. معلوم است چرا مغز خر که نخورده اول فصل حراج کند که همه هلاک پیرهن گلدارند و بابتش هرچقدر که طلب کند پول میدهند. اگر تا آخر تابستان صبر میکردم پیراهن را میخریدم و اریک را دیوانه میکردم. حتی میتوانستم تا آن روز روی چمنهای دانشگاه برنزه بشوم. برای ساحل رفتن وسیله نقلیه شخصی لازم بود و من نداشتم. یک زیرانداز میبردم روی چمنها ولو میشدم. بعد هم پیراهن را میخریدم سی و نه دلار و یکروز عصر اریک را دیوانه میکردم. البته بهتر بود تا اکتبر صبر میکردم که بیست دلار بشود.
سر بلند کردم. اریک رفته بود. سعی کردم تجسمش کنم ولی چون جلوی چشمم نبود نشد. تخیلم و آن شعف هورمونی همه رفته بود. سرد شده بودم و تمام تمایلاتم به تنظیمات عصر یکشنبه برگشته بود. افسردگی و سرخوردگی. اگر انقدر خودم را درگیر پیراهن گلدار نمیکردم لابد تا قبل رفتنش کل داستان را تجسم کرده بودم. وقتی خودش و بوی تنش و عطرش در زیرزمین بود. کاش حداقل حاضر میشدم در تخیلم هفتاد و نه دلار پول بابت پیراهن اول فصل بدهم. ولی من اینطوری نیستم، همه چیز را از حراج میخرم، حتی در فانتزیهایم.
عالی و مثل همیشه جمله آخر شاهکاره.
وقت خواب دیدن ، خودآگاه اگر بتونه وارد میشه و مسیر خواب رو بر اساس شرایط و واقعیات تغییر میده ، در خیال پردازی این ناخودآگاه است که گاهی دوچار احساس خطر میشه و خیال رو دگرگون میکنه !
راوی بهتر از هر کس میدونه که آنچه برایش شروع به خیال پردازی کرده راهی به جایی نخواهد برد ، نه آن فرد غریبه و نه آن محیط نمناک نمیتونه برای او لذت هماغوشی رو به دنبال داشته باشه و اینجاست که ناخودآگاه با استفاده از وسواسها (رنگ لباس و کوتاهی دامن ) ،باورها ( صرفه جویی در هزینه ها و خرید ارزان ) .
ذهن را منحرف کرده و راوی را از مخمسه !! نجات میدهد .
نویسنده با جرات و توانایی افکار خود را در منظر عام میگذارند تا ما خود را بهتر بشناسیم .
در تمیز نگه داشتن خودرو نوبرم. اگر باران ببارد و من هم در راه باشم، خودرو آبی به خودش میبیند در غیر اینصورت باید صبر کند تا من کی آقا دایی را هم بکشم و کارواش بروم. فقط شیشه جلو راننده را، آنهم نه سمت شاگرد، به اندازهای که بتوان بیرون را دید، دستمالی میزنم. چند سال پیش که هنوز وبلاگنویسی رونق داشت، وبلاگی را دنبال میکردم تحت عنوان خاطرات یک زن مطلقه. توی یکی از پستها خاطرهای از همسرش نوشته بود مربوط به زمانی که هنوز از هم جدا نشده بودند. نوشته بود با هم به سینما رفته بودیم. ردیف جلوی ما سه تا دختر جوان نشسته بودند شاد و خندان و بیخیال تمام غصههای دنیا. متوجه شدم شوهرم تقریبا فیلم را رها کرده و محو تماشای این سه تا دختر جوان شده است. همینطور که نشسته بودم با خودم حساب کردم چقدر طول میکشد تا شوهرم از این دخترهای شاد و بیخیال، موجود افسرده و غمگینی مثل من بسازد.
گه گداری که ماشین مدل بالایی میبینم، هوس میکنم یکی شبیه آن را داشته باشم. بعد که با خودم فکر میکنم چند ماه بعد چه لگن کل و کثیفی از این ماشین شیک و به روز درست خواهم کرد، درجا هوسش از سرم بیرون میپرد..