موقع دویدن مسیری که میرسه به کارخانه آجری که الان تبدیل پارک شده رو اگر ادامه بدی وارد یک سربالایی خیلی تیز میشی که یک جاهایش حس میکنی زانوت داره میخوره به دماغت ولی اگر اون رو هم رد کنی با تنی عرق کرده و بدنی بویناک از یک دروازه فرضی رد میشی و ناگهان از جنگل وارد یک محلهای میشی که پراست از قصر. اسم محله هم قصر داره. قصر که نه قلعه. البته در شهر کودکی من قلعه در اسم محله ابدا دلالت بر ثروت محله نمیکرد ولی خب اینجا به نظر وضعیت فرق داره. اسم محله قلعه فرانک است یا همچین چیزی. فرانک نه فرنک به کسر ف و فتح ر. خانهها ناگهان غیرعادی بزرگ میشن. برای من که در چهار کیلومتری همین محله در کوچهای زندگی میکنم که عرض خونهها کمی از اتوبوس بیشتر است این تفاوت ناگهانی و کمی غیرعادی است. یک جنگل دست دوم رو رد کنی و ناگهان اینهمه قصر. ناگهان از بوی خودم خجالت میکشم یا از شلوارک ورزشیم که مارک درست حسابی ندارد و صرفا چون مغازه “برندگان” یازده دلار میفروخته خریدم و مشکلش این است که از کیلومتر چهار به بعد خشتکش عرق میکند و چون مثل شلوارکهای هشتاد دلاری لیموی لولو الیاف تنفس کننده ندارد این عدم تنفس را بصورت یک لکه بزرگ خیس در خشتک دونده که من باشم نشان میدهد. اگر سیاه بود مسالهای نبود. صورتی است. صورتی چرک و این لکه بزرگ از بین پاهایم تا عقب دیده میشود آنهم کی؟ دقیقا وقتی که دونده به اوج رسیده و توقع دارد برایش کف بزنند که آن سربالایی پرشیب را با سرعت قابل قبولی دویده. کسی تشویقم نمیکند. همه به خشتکم زل میزنند. آن هم در محلهای که قصرهای بزرگی دارد و چمنهایش حتی یک گل زرد هم ندارند.
در ایوان بزرگ خانه سرنبش مردی ایستاده بود. لباس معمولی تنش بود و سیگار میکشید. جوری ایستاده بود که انگار صاحب خانه باشد ولی شکل من بود. ماها پوستمان فرق دارد با ساکنین این خیابان. جنس پوست ما هم خوب است ولی یک چیزی فرق دارد و موها. موها خیلی فرق دارند. تقاوت کیفیت پوست در کودکان و سالمندان انقدر محسوس نیست که در میانسالهای مثل من. حرف براقی و شادابی پوست نیست. یک چیز پیچیده است. یک ماتی قشنگی دارد. در پوستهای تیرهتر مثل من رنگ زیتونی پوست فرق میکند. انگار آنها با آفتاب گرانتری برنزه شده اند. این فرضیه من است. احتمالا یک ربطی هم به کرمها و تغذیه دارد. یا گردش هوا در قصر. در هرحال مرد در چشم من که مدام دنبال ارزیابی ظاهری آدمهای این محله هستم به ایوان خانهای که به ستونش تکیه داده بود و سیگار میکشید نمیآمد. در بهترین حالت پوستش به محله من میخورد. پوست خوب مایل به معمولی یک مرد چهل ساله با موهای روشن که معلوم بود آفتاب زمین گلف و قایق خصوصی زیادی در زندگی ندیده. با خودم فکر کردم لابد باغبان است. اینطور که خیره است به باغچه روبروی خانه قطعا باغبان است. چمنهای خانه که بزرگ آجری یکدست و سبز بود. همه یک اندازه بدون یک علف اضافه. فکر کردم چه باغبان خوبی هم هست. آفرین برایان. لباسش ولی مرتبتر از کسی بود که برای کار آمده باشد. پیراهن سفید نخی و شلوار خاکستری از اینها که پارچه خنک تابستانی دارند و برعکس شلوارک من نفس میکشند. کفشهایش معلوم نبود. ایوان سنگی بود و همین اندازه از مرد معلوم بود. در محله من نرده ایوانها چوبی هستند و میشود کفش آدمها را دید. از کفش هم بیشتر. من حتی پاهای برهنه همسایه سر خیابان راتمن را هم دیدهام. صبحها که میروم قهوه بخرم نشسته است روی ایوان. در خیابان ما باغچه روبروی خانههای کم عرض است. گاهی اصلا نیست و میشود به پاهای کسی که در ایوان نشسته انقدر نزدیک شد که جزییات را دید. پاهایش ورم کرده و پر از رگ است. کبود. در این محله ولی ایوانها یا نردههای سنگی دارند یا انقدر زمین خانه بزرگ است و ایوان در عمق که پاهای آدمها معلوم نیست. آدمی هم معمولا در ایوانها نیست. جز برایان باغبان که سیگارش تازه تمام شده بود. فکر کردم لابد کارش تمام شده و لباسش را عوض کرده. لباس باغبانی را درآورده و این لباس تمیز را تن کرده. شاید هم اشتباه کنم و باغبان نیست. سرباغبان است.
مرد از پلههای سنگی پایین آمد. جگوار سبز در راه باریک جلوی گاراژ پارک بود. سوارش شد. نمیدویدم. ایستاده بودم ضربان قلبم آرام بشود. در روزنامه روز قبل خوانده بودم زن جوانی موقع دویدن ایست قلبی کرده و بازیکن تیم فوتبال دانمارک را هم که خودتان دیدید و حالا نگران خودم بودم. الکی. این را بهانه کرده بودم که بایستم. بیشتر میخواستم خانهها را نگاه کنم. وقتی سوار جگوار شد فکر کردم دیدی اشتباه کردی. شروع کردم خودم را دعوا کردن که دیدی باز آدمها را از روی کیفیت پوست و مو قضاوت کردی . دیدی مرد صاحب این خانه بود. کی میخواهی دست برداری از این نگاه طبقاتی قضاوت گر. شرم بر تو. چرا باور نداری که آدمهایی با پوست طبقه متوسط هم میتوانند نردبان ترقی را طی کنند و ساکن قلعه فرنک بشوند. چقدر ابلهای. شرم خشتک خیس کم بود این شرم قضاوت از روی کیفیت پوست و مو هم اضافه شد. مرد نشسته بود در ماشین ولی حرکت نمیکرد. مثل من. لابد منتظر بود ضربان قلبش پایین بیاید.
زن مسنی از در بیرون آمد. موهایش شکل ملکه انگستان بود ولی لباس روشن و راحتتری تنش بود. با اینکه حداقل نود سال سن داشت مو و پوستش اشرافی بود. یک فر سرحالی داشت موهای سفیدش. زن به پله اول نرسیده مرد از ماشین بیرون پرید. در پشت را باز کرد. زن با خوشرویی سوار شد. مرد در را بست. خودش سوار شد و رفتند. اشتباه کرده بودم. مرد باغبان نبود ولی راننده بود. بقول دختر دوستم شوفور. فکر کردم خوشحال باشم از اینکه فرضیه ارتباط کیفیت پوست و مو با خانههای محله قلعه فرنکم درست درآمده یا نه. احساس خاصی نداشتم. برخی از فرضیهها چون قابل ثبت کردن نیست ارزش علمی ندارد. ضربان قلبم آرام شده بود ولی بین شلوارم هنوز خیس بود. برگشتم به سمت دروازهای که از آن وارد محله قصرها شده بودم. مسیر برگشت سرازیری با شیب تند بود. مضر برای زانو .
تکه “انگار آنها با آفتاب گرانتری برنزه شده اند.” فوق العاده است.
https://www.thecanadianencyclopedia.ca/en/article/castle-frank اونقدر عمیق و تاثیرگزار نوشتی من گشتم و اینو خوندم
همه هم که برایان هستند. جالب ماجرا این که ما برایان ها را قاطی نمی کنیم.
لایک
تمرین جدی اینروزهای من، قضاوت نکردن