فکر کردم این صفحه رو باز کنم کنارم هر فکری به ذهنم میرسه رو همینجا بنویسم. نیست که افکارم خیلی مهم و ثبتشون ضروریست. بعد فکر کردم حالا که قراره افکارم رو بنویسم به چی فکر کنم؟ بالای سرم یک ابر سفید تجسم کنید. فکر کردم که باید به چیزی فکر کنم که سطح بالا باشه. بعد ناگهان به زودپز فکر کردم. هرکاری هم میکردم نمیتونستم جز زودپز به چیزی فکر کنم. زودپز سطح بالا نیست. زودپز وقتی من سفر بودم رسیده. من از مغازه خریدمش ولی چرخ روزگار جوری چرخید که الان همسایهها فکر میکنن آنلاین خریدمش.
گفته بودم تا اونجا که ممکنه آنلاین خرید نمیکنم. چون دوست دارم مغازهها باز بمونن. یک تنه دارم جور همه رو مبل لم بده کلیکی آشغال بخرها رو میکشم. من قدم زنان میرم آشغال میخرم. دوست دارم جای راه رفتن روی تردمیل که خب هرچی باشه قدمزدن اورگانیک نیست در مغازهها قدم بزنم. دوست دارم جای سریال دیدن و همزمان خرید کردن کله آقای فروشنده رو بخورم و دونه دونه به تلویزیونها اشاره کنم و بپرسم فرق نیو با چهارکی چیه؟ فرق این با این چیه؟ اون با این؟
درهرحال. اون روز رفتم ترازو بخرم و ترازو هم خریدم. با ترازو برگشتم خونه. روشنش کردم اعداد رو مغشوش نشون میداد. برای همین بردمش که عوضش کنم. برم عوض کنم که اینجوری که نیست. به این سادگی. من ماشین ندارم. یعنی کل خانواده یک ماشین داریم که اون هم به واسطه کار مهرداد شش صبح میره ده شب میآد. حالا قصه اینکه چرا یک ماشین داریم رو هم کنار قصه اینکه چرا خرید آنلاین نمیکنم و دیگر دستاوردهای-الکی-انسانی-که-فکر-میکند-با-این-اداها-به-جایی-میرسد رو بعد براتون تعریف میکنم.
ترازو رو گذاشتم در کیسه خرید. بدو بدو رفتم عوضش کنم. چهار هزارقدم رفت. و صدتا کمتر قدم برگشت. بین راه فکر کردم من واقعا ترازو لازم ندارم و حتی اصلا ترازو دوست ندارم. ترازو حقیقتی رو برای من عیان خواهد کرد که ترجیح میدهم ندانم. وزن. یعنی برام مهم نیست. مادامیکه تو اون پیرهن سیاه پایین پفی راحت باشم وزنم خوب است و وقتی ناراحتم هم لابد لباسم وقت دور انداختنش شده. ترازو چرا لازم دارم؟ یک ترازو دوزاری داریم که باهاش چمدون میکشیم. همیشه هم غلط است. میری روش پنجاه و چهار کیلویی. میآی پایین دوباره میری پنجاه و هفت کیلویی. لنز چشم چپت رو درمیآری میشه پنجاه و سه کیلو. پیچیده است . تنها کاری که باید انجام بده رو درست انجام نمیده ولی خب هست و کافیست. پس ترازو رو پس دادم جاش زودپز گرفتم. تعویض عجیبی بود میدونم. ترازو را بدهی زودپز بگیری یعنی اصلا نمیدانی از زندگی چه میخواهی. من البته میدانم. من از زندگی یک چیزی میخواهم که امتیازهایی که با خون دل سالها جمع کردهام رو تبدیل به یک چیز حجم دار برقی بکنم.
مغازه دار گفت زودپز شش نفره نداریم هشت نفره داریم. من فکر کردم ما کسی رو نداریم که هشت نفره بخواهیم. یعنی تا هفته قبل نداشتم. الان دارم. درهرحال گفتم نه شش نفره زیادمون هم هست. گفت پس سفارش میدیم رسید برات میفرستیم دم خونه. یک حسی به من میگه من انقدر خودم رو پاره و پوره میکنم از آمازون خرید نکنم ولی آخر سر مغازهدارها برای راضی کردن من پشت سرم میرم از امازون زودپز شش نفره میخرند شبانه میآرن دم خونه.
القصه من سفر بودم و زودپز دم در منتظرم بود. صبح بازش کردم. گربه هم رفت در جعبه زودپز نشست. یک کتابچه کلفت داره درمورد استفاده از زودپز. فکر کردم امشب برای شام ازش استفاده کنم. بعد فکر کردم چی دوست دارم بپزم که در حالت عادی کُند میپخت و حالا میتونم با این وسیله سرعت پختش رو تسریع کنم. چیزی به ذهنم نرسید. ناگهان هرآنچه تا امروز میپختم در مدت زمانی میپخت که باید. همه چیز درست بود و به اندازه. من هم دیگر عجله نداشتم. مثل همون وقتی که مایکروفر رو از زندگی حذف کردم. دچار سندرم ب.ک.چ.ش یا همان سندروم به کجا چنین شتابان شدم. چه عجلهای داره انسان؟ هیچ. هیچ. عدس دیر میپزه؟ لابد اقتضای طبیعتش این است. یکهو اصلا فلسفه زندگیم عوض شد. زل زدم به زودپز و در دلم میگم رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود. شاید دادم رو جعبه زودپزها همین رو نوشتن. مثل جعبه سیگار که روش عکس آدم له شده میاندازن. اصلا باید روی جعبه هرچیزی ضدمصرف اون چیز رو بنویسیم. روی جعبه تلویزیون عکس زنی رو بیاندازیم که دور خودش کتاب چیده و یک کتاب کلفت را هم مطالعه میکند. روی جعبه آرامپز عکس آدمی رو بندازیم که زل زده به آرامپز اسکلت شده. روی جعبه آیفون عکس یک چاپاری رو که با اسب داره برای سپاه خسرو پرویز پیام میبره و ….
شاید عصر برم یک آرامپز بخرم. شایدم نه. شاید یک پاروی اضافه بگیرم. این مغازه که منم ازش امتیاز دارم البته پارو نداره. هرچی داره یا باید برق بهش بره یا باتری برای همین پارو هم اگر داشته باشه شارژی مارژی چیزی خواهد بود. شایدم اصلا پس ندادمش. حال هفت هزار و نهصد قدم راه رفتن ندارم. شاید اصلا خودم رو در زودپز بپزم که در بیست دقیقه از این زن خام کوتهفکر تبدیل به پیرفرزانه بشم. این بهترین کاربری برای زودپز خواهد بود: پختهکردن انسانهای خام. از زنی که افکارش حول زودپز میگردد در بیست دقیقه تبدیل بشوم به کسی که فلسفه هستی را در سرش مرور میکند.
کاش ترازو رو پس نداده بودم حداقل خودم رو میکشیدم ببینم در زودپز شش نفره جا میشم یا باید برم عوضش کنم هشت نفره بخرم.
سلام
فوق العاده بود.
من که میگم زودپزی که با برق یا باطری کارکنه خیلی ویژه است، نگهشدار …
واقعا به کجا چنین شتابان…
انسان اندیشمند وظیفه ای مهمتراز شناخت خود ، نداره !
به هرچه فکر میکنه ،و هرکاری thanks که میکنه را برای شناخت خود مورد بازبینی قرار میده تا شاید گره ای از معمای درون خود باز کنه .
با نگرش به اطراف خود و با زیر سوال بردن تصمیمات خود ، چه خرید ترازو باشه و چه دیگ زود پز و با تفکر و قبول اینکه بعضی عدسها دیر پز هستند و این در ذاتشان هست ، تلاش برای زود پختن عدس دیر پز رازیر پا گذاشتن ماهیت اون عدس میبینه و دیگر خود را برای دیر جوش بودن سرزنش نمیکنه !
ترازو ابزاریه که دیگران ساختن تا با ان ما را با استانداردهای خود بسنجند پس قبول ترازو یعنی قبول معیار دیگران برای شناخت خود !