اینکه باید در این لحظه چه عملی انجام بدهم رو اینستاگرام تعیین میکنه. کنار پیشخوان ایستاده بودم و قهوه سرد تلخ مینوشیدم که عکس شام دیشب خونه دوستم بود که نرفتم چون دعوت نبودم رو دیدم و فکر کردم چقدر دلم برنج رنگی کرهدار میخواد. بعد رفتم عکس بعد. یکی نگار دونده رو تگ کرده بود روی دوتا عکس از دویدنش دور یک دریاچه اولی با سرعت شش و نیم و دومی چهار و نیم و از نگار بابت این دستآورد تشکر کرد. یکهو با خودم فکر کردم قهوه و موبایل رو پرت کنم و بروم بدوم. بعد با خودم گفتم ولی این چه دویدن الکی میشه. دست کشیدم روی عدد چهارونیم یارو و فکر کردم من یک مربی لازم دارم. اینکه مدام با شش میدوم که نشد کار. من واقعا دونده تنهایی هستم. بعد رفتم عکس بعد. عکس بعد از این تبلیغها بود که اینستاگرام در تایملاین آدم میچپاند. از یک آشپزخونه با کف سیمانی. سیمانش برق میزد. فرستادم برای دوستم که تخصص نوسازی داره پرسیدم کف این آشپزخونه این سیمانه؟ چرا پرسیدم؟ چون میخوام کف آشپزخونهام رو سیمانی کنم؟ خیر. اگر اون سیمان نباشه و جیوه باشه فرقی به حال من میکنه؟ باز هم خیر. بیحوصله جواب داد نمیدونم. همین که صبح کریسمس و از کنار درخت و بچههای شادش جواب سوال من رو داد لطف بزرگی بود.
عکس بعد عکس اون دوستم که دیشب مهمونی بوده و با یک خانمی عکس انداخته که جوراب شلواری شانل پوشیده بود. جوراب شلواری لوگوهای بزرگ شانل داشت. یک خانم دیگری هم در دوردستها بود که جوراب شلواریش لوگوهای درشت فندی داشت. بعضی از اف ها افتاده بودن روی عضله و قلمبگی پا و کج شده بودن. شکل یک نوت موسیقی چیزی بودند. به خودم نگاه کردم. خیلی نامرتب بودم. با شلوارک خواب. فکر کردم چقدر دلم مرتب بودن میخواد با جوراب شلواری غیر شانل و ساده و ماتیک. بعد رفتم بالا لباس خالخال پوشیدم با کفش تخت قرمز البته بدون جوراب شلواری. موهام رو شونه کردم و ماتیک قرمز غلیظ زدم. یادم افتاد در داستانی که شب قبل از کاپوتی خوندم زن جوان داستان ماتیک خیلی تیره زده بود. دلم ماتیک خیلی تیره نخواست چون ظاهرا دلم فقط هرچه ببیند میخواهد نه هرآنچه که بخواند. همینطور که که دکمههای لباس خالدارم رو میبستم فکر کردم چرا خزر موهاش رو صاف کرده و من هیچوقت موهام رو فر نکردم؟ این رو هم در یک عکس دیگه دیده بودم. بعد فکر کردم الان این رو پوشیدی بخوای بدوی که دوباره باید بری تو گرمکن. آرزو کردم حداقل تا چهل عکس بعدی عکس دویدن نباشه که دلم دویدن نخواد.
با کفشها و ماتیک قرمز اومدم پایین. قهوهام سردتر از قبل روی پیشخوان منتظرم بود و موبایلم. قوز کردم و زدم عکس بعدی. دوستم با خانواده دور یک میز بزرگ غذا میخوردن. دلم خانواده بزرگ خواست و غذا. عکس بعدی فرناز داستان کوتاه جیمز تربر چاپ ۱۹۲۷ رو گذاشته بود که هزار بار خونده بودم ولی کماکن زدم روی لینک. لینک نیویورک گفت تو مشترک نیستی باز نمیشم. گفتم برو بابا. لینک رو کپی کردم در اکانت فیدخوان پاکت و خیلی ساده نیویورکر را دور زدم. تازه وقتی تا ته داستان رو خوندم یادم افتاد که من مشترک مجله هستم و چقدر هم پول دادم بابتش و دلیل نداشته این کار رو انجام بدهم ولی خب دیگر دیر بود. داستان کوتاه بود. انقدر کوتاه که تا به تهش برسم دیر شده بود و واقعا اینهمه کوتاهی زیباست حتی اگر به تو فرصت ندهد بخاطر بیاوری مشترک مجله هستی و لازم نیست دزدکی مطالبش را بخوانی.
حس کردم سهمم را از کار فرهنگی در روز انجام دادهام پس دوباره اینستاگرام را باز کردم. عکس بعد تولد مریم بود. فکر کردم کی سی ساله شد این بچه؟ مگه همین پارسال هنوز دانشجوری لیسانس نبود. یادم افتاد پارسال نبود و هفت سال پیش بود. خونه قبلی سیاوش. چقدر من اون خونه رو دوست داشتم. چقدر شبهای قشنگی اونجا داشتم.
عکس بعدی یک بوقلمون بزرگ بود. خیلی بزرگ و خوش رنگ که باسنش رو به ما بود. خیلی گرسنه شدم ولی یادم افتاد دیشب قبل خواب یک جعبه بیسکوییت رو بدون اینکه حتی دلم بیسکوییت بخواد لمبوندم و کسانی لیاقت اون بوقلمون رو دارند که دیشب یک جعبه بیسکوییت نخوردن. برای همین زدم عکس بعدی. صندلی بود. نشستم. عکس بعدی یک عکس قبل انقلاب بود. آقای حکایتی و چندنفر دیگه. دلم قبل انقلاب خواست. قبل انقلاب با بیسکوییت و بوقلمون و خانواده یا بقول خودمون همون همیشگی. زدم عکس بعدی. عکس بعدی اون یکی آیدا چند نوشته از آرشیو وبلاگش رو اسکرین شات گرفته بود گذاشته بود در استوریها. دلم وبلاگ خواست و خب همین شد که نشستم پای وبلاگ نوشتن. تا این هم تموم شه و ببینیم عکس بعدی چی برامون رقم زده.
Miss you ❤️
سلام
ذهن ما طوری تکامل پیدا کرده که دائما فکر کنه هم انفرادی و و هم اجتماعی. هر چیزی که سر راهش باشه رو برمی داره و بهش فکر میکنه که با تجربیات پیشینش مقایسه کنه، تجربه جدید بگیره و پیشنهاد برای آینده بده.
اولش من هم به متن شما فکر کردم و بعد دیدم نه کاملا منطقیه.
اینستاگرام هم عکس داره و هم شبکه اجتماعیه. یعنی عکس کسایی که با باهاشون زندگی گروهی داریم و خب وقتی اینستاگرام رو میدیم بهش انتظار داریم به چی فکر کنه؟
من هم وقتی پست شما رو میخونم انتظار دارم ذهنم به چی فکر کنه؟ 🙂
داشتم مطلب رو میخوندم همون اول هوس قهوه کردم و قبل از اینکه بقیش رو بخونم اول یک قهوه درست کردم:))))))
دلم بیستکویت خواست!!