بیست و چهار سال پیش روز بازی ایران و استرالیا اولین دوست پسرم را برده بودم ناهار یک رستورانی حوالی میدان آرژانتین بخاطر تولدش. یعنی در یک فیلمی دیده بودم زنی موفق برای دوستش تعریف میکرد که ایوان نامی را برای تولدش بردهاست یک رستورانی در نیویورک. خواستم ادای زن را در بیاورم. البته شام را کردم ناهار چون بالاخره بین یک زن ساکن نیویورک و دانشجوی نوزده ساله ساکن تهران تفاوتهایی هست و محدودیتهایی. فکر میکردم کاف در بدترین حالت یک پیتزا فروشی چیزی را انتخاب خواهد کرد ولی عجیبترین رستوران بیست چهار سال پیش را انتخاب کرد. برای یک بیست و یک ساله واقعا سلیقه پیچیدهای داشت. از پالتو بلند و چکمههای بنددار چرمی خوش دوختش باید میفهمیدم این بیست و یک ساله از آن بیست و یک سالهها نیست که شام تولدش را در کابوکی تجریش یا گل رضاییه برگزار کند.
رستوران را من انتخاب نکرده بودم، روز را هم و همینطور ساعت را. رستوران خیلی کوچک و گران بود. اصلا نمیدانم سالها قبل از مد شدن رستورانهای جمع جور و کم میز این را از کجا پیدا کرده بود. حتی اینترنت هنوز اختراع نشده بود که فکر کنم گوگل کرده بود گرانترین رستوران تهران و دوبی. گفتم که بیست و یک ساله عجیبی بود. شاید هم من هم علاوه بر نوزده ساله مغرور و فقیر، نوزدهساله عجیبی هم بودم که پیشنهاد برای تولدت ناهار ببرمت بیرون را دادم. اسم رستوران را یادم نیست، خیابان الوند بود. یک کوچهای در خیابان الوند. چهار سال بعد که عابدزاده در بیمارستان کسری بستری شد با خودم فکر کردم چه عجیب من اولین بار اسمش را در همین خیابان شنیدم. عجیبی هم نبود. عجیبش اینجا بود که برای اولین بار اسمش را آنروز شنیدم. یادم نیست از کی. شاید از پسری که سفارش میگرفت.
در رستوران فکر کنم سفید بود. از خود رستوران چیزی بیشتری یادم نیست. تا وارد شدیم و صورت غذا را دیدم همه چیز را فراموش کردم. همه چیز جز اینکه چطور یک فرصتی پیدا کنم به صاحب رستوران بگویم من پول ندارم ولی غرور دارم. از آن غذا و طعمش و لمس دستان ما و سس قارچ و زیبایی و خوش صحبتی مرد جوان روبرویم چیزی یادم نیست. هیچ. مکانیسم دفاعی بدن است. از تصادف هم گاهی آدم چیزی یادش نمیآید یا از جدایی یا از روزی که خود کاف الکل آلوده خورد و به کما رفت. از هیچکدام چیزی یادم نیست. بازی هفته اول ماه بود و من تمام پول-تو-جیبی آذر و حتی دی را خرج دو تا استیک در ظرف داغ کردم. حتی پول پالتو ارزانی که قرار بود بخرم را. یک مالباخته درست و حسابی بودم که دار و ندارش را به معنای مطلق کلمه ریخته بود پای عشقش. صاحب رستوران که تمام حواسش به تلویزیون روبرویش بود به روایت نداری من گوش کرد یا گوش نکرد. گفت باقیش رو بعدا بیار، هروقت داشتی. هرچه داشتم را دادم و قول دادم برمیگردم. نشنید. شاید هم شنید و باور نکرد. حواسش به بازی بود و حالا من دیگر تا آخر ماه پول نداشتم بروم دانشگاه یا پالتو بخرم یا در دانشگاه ساندویچ بخرم یا حتی انقدر نداشتم که بتوانم سوار تاکسی بشوم و بروم معشوقی را که انقدر خرج تولدش کرده بودم در کافهای جایی ببینم. و کماکان این انقدر مهم نبود. مشکل این بود که حتی آنقدر پول نداشتم که برگردم خانه.
بیرون خلوت بود. هیچ کس در خیابان نبود. کاف روز خوبی را برای ملاقات عاشقانه انتخاب کرده بود ولی جای غلطی را. دستم را در دستش گرفت. قلبم ریخت. تشکر کرد. دستم را بوسید. اداهایش و آن پالتو بلندش و صدای بمش به سلیقه گرانش میخورد. به وسع من نه. در آن لحظه همانقدر که او شکل نقاشی مرد جوان اثر آگنولو برونزینو بود من شکل ونگوگ با گوش بریده.
شادی بعد از صعود و هیجان مردمی که در خیابان میرقصیدند به دادم رسید که فقرم را فراموش کنم. حتی فراموش کردم تا پایان دیماه چطور باید اموراتم را بگذارنم. فراموش کردم به صاحب رستوران که شبیه همایون ارشادی بود بدهکارم. از همان وقت از رستورانهایی که صاحبانی شبیه همایون ارشادی دارند میترسم. تا میدان ونک پیاده آمدم. جمعیت شاد مدام بیشتر و بیشتر میشد. ماشینها دستکش ظرفشویی گذاشته بودند روی برف پاکنهای در حال حرکت. از پلههای گاندی به ولیعصر که نگاه میکردی انگار هزاران دست زرد و آبی و صورتی در خیابان میرقصیدند. میدان ونک کاملا بسته بود. مردم وسط میدان میرقصیدند. من هیچوقت رقص در خیابان ندیده بودم. هیچوقت شادی عمومی ندیده بودم. اینکه من پول تاکسی نداشتم دیگر چیز مهمی نبود. هیچ کس جایی نمیتوانست برود. شهر بسته بود و خوشحال. من هم خوشحال بودم و با مردم میرقصیدم و دست میزدم برای بازی فوتبالی که تا چند دقیقه قبل حتی نمیدانستم وجود دارد. خر برفت و خر برفت و خر برفت. من که حتی تا آن لحظه نمیدانستم جام جهانی یعنی چه.
اضافه کنم در این بیست و چهارسال هربار این داستان را برای عاشقی یا رفیقی که از شانس من همه عاشقو بعضا خراب فوتبال بودهاند تعریف کردهام جای همدردی با من عصبانی شدهاند که من چه آدمی بودم که روز به آن بازی مهمی رفته بودم استیک بخورم و من چه آدمی هستم که برای تولد مردی استیک خریده بودم که او هم جای بازی ایران-استرالیا دیدن آمده بود استیک بخورد. میم یکبار گفت کاش این را زودتر میدانستم. انگار در سرنوشت عشق ما تفاوتی ایجاد میکرد. میم احتمالا در لیست شرایط رابطهاش اضافه بکند حضور مقابل تلویزیون در وقت بازی ایران و استرالیا. اصلا شاید همین شد که فکر کردم یکبار برای همیشه عمومی و علنی اعتراف کنم من در زمان بازی ایران و استرالیا در حال خوردن استیکی بودم که قیمتش به اندازه یک ماه هزینه زندگی دانشجویی من بود.
بیست و چهار سال گذشته است. روز بازی ایران و استرالیا برای من هم روز مهمی شده است ولی دلیلش فرق دارد. چون وقتی با بدبختی و لطف راننده تاکسی ونک-شهرک به دروغ بهش گفتم پولم را گم کردهام و جواب داد فدای یک موی عابدزاده٬ رسیدم خانه و پدرم با خوشحالی بغلم کرد و حتی نپرسید کجا بودم و احتمالا تا آن لحظه یادش نبود که دختری هم دارد، به اتاقم رفتم و به کاف زنگ زدم. گوشی را که برداشت با اضطراب گفت کجا بودی؟ راحت رسیدی؟ و بلافاصله اضافه کرد که فکر میکند عاشق من است. قلبم ریخت. یادم رفت چقدر فقیرم. هنوز ریختن قلبم کف پایم را یادم است. اغراق نمیکنم حس کردم قلبم مایع گرمی است که وسط سینهام ریخت تا کف پایم. تلفن قرمز رنگ سنگینی دستم بود که مخابرات با خط تلفن مجانی ما داده بود و سیمش در هم پیچیده بود و کیفیت صدایش خیلی بد بود. پدرم آنطرف خانه داشت در طبل شادانه میکوبید. پدر او هم. صدایش مفهوم نبود. دوباره تکرار کرد عاشقم است و تمام راه تا خیابان بهار به من فکر کرده و شک ندارد که عشق همین است. جملاتی قشنگی میگفت که برایم توضیح بدهد که از کجا فهمیده عاشق من است. کلماتش را هم به اندازه رستورانش با دقت انتخاب میکرد. این مردان مسلط به کلمه لامصب که لایق تمام استیکهای جهانند و من دیوانه تسلط بر کلمهشان از ۲۴ سال قبل تا امروز. تجسمش کردم. قد بلندش را و پوست سبزه خوشرنگش و جعد موهایش را دست در جیب که از خیابان بخارست پایین میرود و به من فکر میکند. به من که در خیابان گاندی بالا میرفتم و به بیپولی فکر میکردم. [استوری آو مای لایف]
و اینگونه بود که هشت آذر سال هفتاد و شش حدود ساعت دو بعد از ظهر برای اولین بار مردی عاشق من شد.
عاالی بود … مثل همه نوشته هات …کاش من هم بعد از این همه سال خواندن نوشته های خوب ، انتخاب کلمات م خوب بود تا بتونم نهایت تحسینم رو ابراز کنم
______________-
ممنونم ازت. انتخاب کلماتت خیلی هم خوب است. سلیقه انتخاب رستورانت چطور است؟
آیدا
عالییی
مثل همیشه عالی و بی نظیر. ولی من هم با میم موافقم :))))
چقدر این نوشتهتان عالی بود.
حس و حال و بوی نوشتههای قدیم وبلاگتان را داشت.
ممنون از حس خوبی که به ما میدهید.
(متاسفم که من در انتخاب کلمات، خوب نیستم.
تجربیات من میگه انتخاب کلمات تحت تأثیر جذابیت طرف مقابل معنا پیدا میکنه
وگرنه طرف با ادبیات عمر خیام نیشابوری هم باشه تا جذابیت مورد نظر رو رو نداشته باشه لیاقت فلافل رو هم نداره
دفعه ی قبل که از این ماجرا نوشته بودید غمگین تر بود. این بار دوست داشتنی تر شد.
مثل همیشه عالی
یاد دوران دانشجویی خودم در تهران افتادم. روز تولدم بود و ته مانده حسابم تقریبا هیچ. از اونجایی که هیچ وقت بی پولیم رو به خانواده نمیگفتم و با قناعت تا آخر ماه سر میکرد این بار هم آهی در بساط نبود تا سر ماه.
در راه برگشت از دانشگاه دوست پسرم اصرار کرد که به رستوران یا کافهای برویم برای جشن گرفتن تولد من. از من انکار چون میدانستم پولی در حسابم نیست برای پرداخت صورت حساب.
با اصرار زیاد من را کشاند به یک کافه. ارزانترین نوشیدنی منو را سفارش دادم و تمام مدت از اضطراب صورتحساب لرزیدم. وقتی گارسون صورتحساب رو آورد،اون صورت حساب رو برداشت. بر خلاف همیشه که پیشقدم میشدم برای پرداخت صورتحساب چیزی نگفتم. اون روز گذشت ولی اضطراب و استرس بی پولی اون لحظه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
آی از دست این کاف با اون اداهاش! آیدا اصلا نمیدونستم در اون روز به جای فوتبال داشتی به کاف استیک میدادی، ولی خوب ظاهراً همین استیک زبانش را به اقرار باز کرده! چقدر از خواندن این نوشته ات خندیدم و حتی برای اولین بار خاطره شبی که کاف داشت از مشروب تقلبی می مرد را فراموش کردم و فقط به تو و اون و جیب خالیت در رستوران های مختص سلبریتی های تهران که من یکبار از بالکن خونه دوستم از بالا بهشون نگاه کرده بودم فکر کردم.
دوستم با نمک و خوش ذوقم موفق باشی و امیدوارم دیگه اینجوری کسی رو به شام و ناهار دعوت نکنی!
چه حس خوبی داشت این نوشته. تنها وبلاگی که از همه ی اون سال های خوب که کلی نوشته های خوب می خوندیم باقی مونده. کاش همیشه بمونه. من دوم دبیرستان بودم و خوب یادمه اون روز رو. این روزهای شاد بیش باد!
“برای اولین بار عاشق من شد” رو شکسته نفسی کردی خانم آیدا.
ما رو بردی سفر آیدا جان ، بی بلیط بی چمدان …..مرسی…عالی، روان ، صمیمی♥️
سالها پیش عاشق بودم خیر سرم. ساعت چهر صبح میرفتم سر کار و سه بعد از ظهر برمی گشتم و مستقیم میرفتم دم دانشگاهی که علیا مخدره زبان میخوند و میرفتیم کافی شاپ . تازه تازه یه مغازه ایرانی تو شهر محل سکونت ما باز شده بود. خیار شور و شبه نون لواش و هر چیز دیگه ای که خاطراتش مستت میکردو داشت.برنامه ریختم که از سر کار برم کالباس و خیار شور و گوجه با نون بخرم، با چند تا تخم مرغ ابپز شده و نوشابه خانواده و رفتم دنبالش و خدا میدونه با چه بد بختی راضیش کردم یه ساعت از کلاس بزنه و مثل من که یه نصف روز از سر کاری که با اضافه کار به زحمت جواب اموراتمو میداد زده بودم وبیاد بریم یه جایی. اون یه جا ساحل دور افتاده خاموش و محلی بسیار زیبایی بود که کمتر شناخته شده بود. سفره رو پهن کردم و ناهار رو با تمتم وسواس چیدم. اون وقتا خبری از این ایپاد و غیره و ذالک نبود و تنها واکمن وجود داشت که من اونم نداشتم پس با تمام مصیبت های مربوطه ماشینو تا جایی که میشد به محل خلوت عاشقانه نزدیک کرده بودم تا به موسیقی که از ظبط صوت ماشین پخش میشد گوش کنیم. وقتی تمام این کار ها رو انجام دادم با لبخندی به پهنای خط استوا به یار نگاه کردم، با اخم بهم گفت منو از کلاسم انداختی و اوردیم وسط این خرابه که بهم کالباس بدی؟! و کالباس ها رو پرت کرد سمت مرغهای دریایی. عذر خواهی کردم و بردمش مک اونالد و همون روز فهمیدم که مرغ های دریایی قدر شناس تر از بعضی ادم ها هستند. چند بعد وقت بعد هم با یار بهم زدم و گاهی میرفتم کنار ساحل یاد شده و هر بارکه میرفتم برای مرغ های دریایی کالباس میبردم. خیلی قدر شناس بودند.
چرا دیگه من وبلاگ نمیخونم؟ چون پلتفرم مناسبی برای خوندن رو گوشی نیست. باید زوم کنی و صفحه رو بکشی این ور اون ور! لعنت به موبایل هوشمند که ما رو از کلی نوشته و نویسنده خوب دور کرد!
I enjoyed your post so much that I read it again and again as if I had lived every moment of it myself. You are amazing! Wishing you all the best and looking forward to your next post. 🙂
خیلی خیلی دوست داشتم آیدای عزیز.
می دونی چند بار زیر آسمون همین تورنتو دلم شدیدا از تنهایی گرفته و آرزو کردم کاش با هم آشنا بودیم. یعنی من که تقریبا با تو به واسطه ی نوشته هات آشنام. کاش تو هم منو می شناختی، بعد می رفتیم یه جا با هم می شستیم و حرف می زدیم. دنیا گاهی زیادی قانونمند و بی مزه ست که نمی شه به راحتی بری جلو و به کسی تو سن ۴۰ پلاس بگی میای با من دوست بشی؟ ( خودم ۴۰ سالم شد چند روز پیشها)
من پرت نیستم از دنیات. منم می نویسم. منم یه پسر ۱۲ ساله دارم. آرتیستم. تو ایران برای خودم تو تصویرسازا معروفم، اینجا خونه نشین و راکد شدم فعلا و اینکه مجبورم به منظور پی آر گرفتن برای یه امتحان کوفتی بشینم زبان بخونم.
خلاصه که خواستم بدونی خیلی وقته که دلم می خواست دو ستم بودی چون فکر می کنم دوستی خوبی می شد. ولی خب تو خیلی جدی بالای پیج اینستاگرامت نوشتی که پیج قبلی بسته شده و اینم خانوادگیه و خب آدم یه کم دست و پاشو جمع می کنه که حتما خیلی حوصله ی آدم غریبه نداری.
در هر صورت من هستم همیشه. مجازی میام اینجا می خونمت و می رم. می تونم واقعی هم بشم ولی
نسیم
به گمانم کاف رو توی فیلم Souvenir دیدم.
جهانِ مان پُرباد از نیک دلیِ عاشقانِ فقیر…